معرفی و دانلود کتاب تعقیب مخفیانه سامر

معرفی کتاب تعقیب مخفیانه سامر

حسن ختامی به یادماندنی برای مجموعه‌ای خیال‌انگیز! کتاب تعقیب مخفیانه سامر به قلم جاس استرلینگ رمان ششم مجموعه‌ی بندیکت‌ها، ماجرای دختری به نام سامر را روایت می‌کند که برای رهایی از مشکلات خود، ماموریتی مخاطره‌آمیز را می‌پذیرد. او باید با فرد دیگری همکاری کند تا بتواند جامعه‌ی سیونت‌ها را نجات دهد. آیا این دو می‌توانند گروهی موفق را تشکیل دهند؟ آیا پایانی خوش در انتظار قهرمانان است؟

درباره‌ی کتاب تعقیب مخفیانه سامر:

جاس استرلینگ (Joss Stirling) در آخرین جلد از مجموعه‌ی بندیکت‌ها شما را میهمان داستانی هیجان‌انگیز می‌کند!

شما در این رمان با سامر آشنا می‌شوید که زیر سایه‌ای وحشتناک زندگی می‌کند. این سایه همواره او را آزار می‌دهد، به بازی می‌گیرد و تهدید می‌کند که آینده‌اش را از او بگیرد. مسیر زندگی شخصیت اصلی رمان تعقیب مخفیانه سامر (Summer shadows) زمانی تغییر می‌کند که او یک مأموریت پرخطر را می‌پذیرد تا به صورت موقت از مشکلات خود بگریزد. در چنین شرایطی، سامر باید از توانایی‌های تعقیب ذهنی‌اش بهره ببرد تا رد هدفش را بگیرد و حقیقت را آشکار سازد.

از طرف دیگر، نویسنده هال رابینسون را به شما معرفی می‌کند؛ او یک سرباز ورزیده است، هیچ‌چیز حواسش را پرت نمی‌کند و همیشه برنده می‌شود. با این وجود آنچه هال می‌خواهد با دیدن سامر تغییر می‌کند.

اکنون سامر و هال باید یاد بگیرند برای نجات جامعه‌ی سیونت‌ها به یکدیگر اعتماد کنند اما آیا اسرارشان به آن‌ها اجازه می‌دهد خودشان هم به پایانی خوش برسند؟

با جاس استرلینگ بیشتر آشنا شویم:

این نویسنده در سال 1969 در انگلستان به دنیا آمد و نخستین رمان خود را تحت عنوان «به دنبال اسکای» نوشت و با همان به موفقیتی جهانی دست پیدا کرد. جاس استرلینگ ماجرای اولین رمان خود را با نام مجموعه‌ی بندیکت‌ها ادامه داد و طرفداران بسیاری را در سراسر دنیا پیدا کرد و آن‌ها را به جهانی سراسر جادو و ماجراجویی راه داد.

کتاب تعقیب مخفیانه سامر مناسب چه کسانی است؟

خواندن این رمان خواندنی به نوجوانان و تمام طرفداران داستان‌های فانتزی پیشنهاد می‌شود؛ مطمئن باشید با مطالعه‌ی کتاب تعقیب مخفیانه سامر، خود را میهمان تجربه‌ای دلنشین خواهید کرد.

در بخشی از کتاب تعقیب مخفیانه سامر می‌خوانیم:

زنگ در به صدا درآمد؛ صدایی دور از طبقه‌ی پایین که لحاف و بالشی که روی سرم بود آن را خفه می‌کرد. نگاهی به ساعت زنگ‌دارم انداختم و دیدم تازه شش و نیم است.

انتظار کسی را نداشتم و هیچ‌کدام از خدمه امروز خانه نبودند، درنتیجه احتمالاً پیک بود. مهمان‌های بابا نیمه‌شب رفته بودند که یعنی احتمال اینکه بیدار شود و جواب بدهد کم، بود؛ باید قبل از اینکه به سرِ مادرم بزند پایین برود، خودم می‌رفتم. از تخت بیرون آمدم و کیمونویی ابریشمی پوشیدم که مادر مادربزرگم زمانی از سنگاپور برایم فرستاده بود و یک اژدهای طلایی برجسته پشتش داشت. اغلب آن را به‌عنوان محافظ خودم تصور می‌کردم.

زنگ در دوباره به صدا درآمد، این بار مصرانه‌تر.

داد زدم: «خیلی خب، دارم میام!» از بی‌صبری‌اش اوقاتم تلخ شده بود. شرکتی که صبح به این زودی بسته‌ها را می‌آورد چه انتظاری داشت؟ درحالی‌که لباس ابریشمی مانند شنل ابرقهرمان‌ها پشتم پرواز می‌کرد، از پله‌ها پایین دویدم تا در را بازکنم. انجل به‌محض دیدنم منفجر شد. «چرا به پیامک‌هایم یا گفتگوی ذهنی جواب نمی‌دادی؟»

انجل، مارکوس، میستی و الکس، همه پشت در ایستاده بودند.
«چی؟» دستم را لای موهایم کشیدم. مغزم هنوز واقعاً به کار نیفتاده بود. «خواب بودم.»
«ولی یک‌ساعته دارم بهت پیامک میدم!»
«گمانم ... گمانم دیشب برای مهمانی شام گذاشتمش روی حالت سکوت، و یادم رفت دوباره عوض کنم.»
«ولی تو هیچ‌وقت این‌جور چیزها رو فراموش نمی‌کنی!»