معرفی و دانلود کتاب پارک شهر
برای دانلود قانونی کتاب پارک شهر و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب پارک شهر
هانیه سلطان پور در کتاب پارک شهر، سرگذشت مردی را روایت میکند که خشونت در جان و روانش رخنه کرده و مرگ برای او تبدیل به امری عادی شده است؛ مردی که هیچچیزی برای از دست دادن ندارد و روزهایش را با تماشای جان کندن انسانها میگذراند!
دربارهی کتاب پارک شهر:
به نظر شما چه چیزهایی بر روح و روان انسانها اثر میگذارد تا حدی که آنها را از فردی مظلوم به فردی قاتل تبدیل نماید؟ در رمان پارک شهر داستان مردی به نام آیدین را میخوانید که در غسالخانه پزشکی قانونی مشغول به کار است و در کنار پدری بیکار و مادری بیمار زندگی میکند. ماجرای این کتاب زمانی آغاز میشود که آیدین مادر خود را از دست میدهد.
هانیه سلطان پور در این اثر به خوبی توانسته علایق و روحیات یک مرد و تشویشها و دغدغههای درونی او را به تصویر بکشد. فضای داستان به شکلی رنجآور و ناراحتکننده است. با خواندن این کتاب وارد کودکی، نوجوانی و بزرگسالی مردی میشوید که عاشق هنر، گل و موسیقی است و رویاهای زیادی در سر دارد، اما سرنوشت لحظههای تاریکی را برای او در نظر گرفته است. او با قلم خاص و روانش به شما نشان میدهد که اتفاقات ناخواسته، چطور زندگی و سرنوشت پسری جوان و هدفمند را که عاشق هنر بود به سمت غسالخانهای مملو از درد و رنج مرگ میکشاند؛ پسری مهربان که اکنون خشم تمام وجودش را فرا گرفته و در تاریکی مطلق، یکه و تنها دستوپا میزند.
کتاب پارک شهر برای چه کسانی مناسب است؟
اگر علاقهمند به خواندن رمانهای ایرانی هستید، این کتاب برای شماست.
در بخشی از کتاب پارک شهر میخوانیم:
هوا سرد و خشک بود. یک سیگار آتش زدم و نشستم روی نیمکت آهنی جلوِ درِ غسالخانه. مرد قدکوتاهی که طرف دیگر نیمکت نشسته بود، با نوک کفشش خاک را میکَند و گریه میکرد. پاکت سیگار را از جیبم درآوردم و گرفتم جلوش. «میکشی؟»
در همان حالِ گریه گفت «اهلش نیستم.»
پاکت را گذاشتم جیبم. «پس اینطوری نکن.»
جوری که انگار داشت با خودش حرف میزد گفت «آخه مادرم بود.» بعد یک نفس بلند کشید، با پَر دماغش ور رفت و گفت «باهاش قهر بودم.»
سرم را گرفتم رو به آسمان، دود سیگار را بیرون دادم و گفتم «نه، منظورم اینه که نیمکت لَقه، هی تکون میخوره.»
پسربچهای مقابل نیمکت نشسته بود زمین و داشت با مورچهها بازی میکرد. مرد پاهاش را قلاب کرد دور هم و تو هوا تکانتکان داد. دستم را انداختم پشت گردن نیمکت. کلاغی نشسته بود روی تابلوِ «به طرف غسالخانه». ساکت. یک نفس دیگر از سیگار گرفتم و منتظر شدم تا جنازهی مادر را تحویل بدهند. پسربچه شروع کرد به له کردن مورچههایی که از درز میان جدول و آسفالت بیرون میآمدند.
مرد گفت «نکن.» و باز انگار داشت با خودش حرف میزد.
پرسیدم «پسرته؟» «آره.»
پسربچه پرسید «اینها هستن که تو قبرْ آدم رو میخورن؟»
مرد سرفه کرد و گفت «چرت نگو احمق.»
گفتم «میدونی، کاش لااقل جمعهها مرگومیر تعطیل بود.»
مرد بلند شد، دست پسرش را کشید و بلندش کرد. پدر آنسوتر روی یک بلوک سیمانی نشسته بود و دستش زیر چانهاش بود. برایش دست تکان دادم اما ندید. سیگار از میان انگشتهام افتاد زمین. خم شدم سیگار را بردارم که یکی از وسط جمعیت داد زد «پروین مرادخانی.»
خودم را از بین زنها جلو کشیدم و گفتم «بله.»
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب پارک شهر |
نویسنده | هانیه سلطان پور |
ناشر چاپی | نشر چشمه |
سال انتشار | ۱۴۰۰ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 233 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-600-229-908-6 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان روانشناسی ایرانی |