معرفی و دانلود کتاب پدر
برای دانلود قانونی کتاب پدر و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب پدر
کتاب پدر بهقلم بهنوش قزوینی، رمانی اجتماعیست که داستان زندگی پسری نوجوان به نام رمضان را روایت میکند. رمضان خانوادهای تهیدست و پدری بسیار سختگیر دارد که حتی دو خواهر کوچکش را مجبور به کار و نانآوری کرده تا بتوانند کمکی برای پدر در تأمین مخارج زندگی باشند. فضای داستان یادآور دوران قدیم و شیوههای زندگی در گذشته است و حسی توام با غم، خاطرهبازی و حالوهوای قدیم را در دل خوانندگان ایجاد میکند.
دربارهی کتاب پدر
بهنوش قزوینی را مخاطبان رمان فارسی معاصر با کتاب فلکناز میشناسند. این نویسندهی جوان و توانا اینبار سراغ روایت زندگی پسری بهنام رمضان رفته و ماجراهایی خواندنی را در رمان پدر روایت میکند. رمضان، پسری نوجوان و مشغول تحصیل است که بهقول ننهاش هنوز وقت درس و مکتبش تمام نشده. او دو خواهر یازده و سیزده ساله بهنامهای اعظم و اکرم نیز دارد. پدرِ رمضان سالهاست که در جادهی ری در یک کورهی آجرپزی کار میکند و خانوادهشان با حقوقی بخورونمیر امرار معاش میکنند. او مردی سختگیر، نسبتاً خشن، مریضاحوال و کلافه است. اجازهی درس خواندن به دو دخترش را نداده و بهعقیدهاش چون زن هستند، درس و مکتب به دردشان نخواهد خورد. پسرش، رمضان را نیز تحت فشار زیادی میگذارد تا کاری پیدا کند و کمکخرج خانه باشد؛ اما مادرِ خانه مخالف است و دلش میخواهد که فرزندش درس بخواند.
بهنوش قزوینی روایت رمان پدر را از یک روز سرد و برفی آغاز میکند. راوی تاریخ دقیق را به خاطر نمیآورد اما میگوید که احتمالاً یک روز سرد در ماه آذر بوده. صبح است و رمضان هنوز در رختخواب است. ننهاش با آقایش در حال بحث کردن هستند. زن مطابق معمول حرص میخورد و از اوضاع و شرایط زندگی شکایت دارد. و اما پدر که مثل همیشه به کار نکردن رمضان اعتراض دارد، سر سفرهی صبحانه که مینشیند، با صدای بلند شروع به داد و فریاد میکند. او از سیر کردن شکم خانوادهاش بهتنهایی عاجز شده و مدام غر میزند. مادرِ خانه با نگرانی سعی میکند او را آرام کند و حرفهای پزشک را یادآوری میکند که حرص خوردن را برای همسرش سم دانسته و هشدار داده است. در این میان رمضان با خود فکر میکند که پدرش چقدر بیمار است و از بدندردهای مزمن شکایت دارد، حالا کلیهدرد هم به دیگر دردهایش اضافه شده است. پسر نوجوان به فکر خواهرها و مادرش است که هرکدام بر سر کاری میروند؛ اعظم کمکخیاط شده، اکرم برای نان پختن میرود و مادرش نیز پرستار بیماران مردم است؛ اما بااینحال هنوز هم گنجشکروزی هستند و شرایط بدی دارند!
بهنوش قزوینی در ادامه ماجرای کار پیدا کردن رمضان را روایت میکند. اینکه پس از اصرارهای فراوانِ پدر، بالاخره مادرش کاری برای رمضان پیدا میکند؛ مصیب، شاگرد اوستا ابراهیم قول میدهد که پسر نوجوان را به حجره ببرد و مشغول به کارش کند. از این پس اتفاقاتی برای رمضان رخ میدهند که او را در مسیر جدیدی از زندگی، قبول مسئولیت و حتی بزرگسالی قرار میدهد.
انتشارات نارون دانش کتاب پدر را منتشر کرده و در اختیار خوانندگان علاقهمند قرار داده است.
کتاب پدر برای چه کسانی مناسب است؟
اگر طرفدار رمانهای معاصر ایرانی هستید، کتاب پدر انتخاب بسار خوبی برای شماست.
در بخشی از کتاب پدر میخوانیم
اوستا عصا زنان وارد حجره شد. صورتش سرحال بود اما بااینحال خندهای روی لب نداشت! مصیب از پستو بیرون دوید و طبق عادت کتش را گرفت. اوستا گفت: بساط ما مهیاست؟ مصیب گفت: تا نفسی چاق کنید آماده میشود، اما اوستا بیقرار به پستو رفت و طولی نکشید همان بو به مشامم خورد؛ بویی که هرگز نفهمیدم برایم خوشایند است یا نه؟!
اوستا بعد از ساعتی از پستو بیرون آمد. سرحال گفت: راستی، مصیب ساعت را دیدم، پنجشنبه خوب است! صبح فرخنده را عقد میکنم و شب جمعه هم در خانهام ولیمه میدهم. در خانه سپردهام اتاقی برایش خالی کنند، آن فرش خشتی زمینهلاکی را به خانه بفرست تا در اتاقش پهن کنند. یادت نرود که تو هم با عهد و عیالت برای شام بیایید. مصیب بیحوصله گفت: نه ما دیگر مزاحم نمیشویم، نمکپرودهتان هستیم. اوستا چشمی ریز کرد و گفت: چه حرفها میزنی؟ تو نیایی پس که بیاید؟! بعد ادامه داد خدا را خوش نمیآید، این زن بیش از این بیسر و همسر بماند، حالا که صدقه سرت سفرهای در خانه من پهن است بگذار او هم با بچهاش بیاید و گوشهای از این سفره بنشیند! میدانم به خواب هم چنین زندگی را نمیدید! اما راستش از او بدم نیامده هنوز صیغه نخوانده مهرش به دلم افتاده!
مصیب چشمی گفت و با عجله دو تخته فرش از لابهلای فرشها بیرون کشید. اوستا با تعجب گفت: چرا دو تا فرش در آوردی؟ مصیب بیحوصله جواب داد، یکی از فرشها سفارش بیبی عزیزه است. نذر مسجد کرده، گویا دختر نازایش آبستن شده. اوستا متعجب گفت: راستی؟! اما من شنیدم داماد بیبی عزیزه زن گرفت و یک دختر هم پس انداخت. مصیب همانطور که نفسنفسزنان قالی را جلوی در حجره میکشید گفت: بله مردک یک دختر از زن دومش دارد، اما حال زن اولش باردار است. بیبی عزیزه دارد یکییکی نذرهایی را که برای بارداری دخترش کرده، ادا میکند. اوستا لبی آویزان کرد و زیر لب گفت: باریکلا به بیبی عزیزه! مصیب نفسزنان سرفهای کرد و گفت: بیبی عزیزه میگوید امیدوارم دخترم برای دق هوویش هم که هست پسر بزاید! بعد خطاب به من گفت: بدو پسر، زود گاریچی را خبر کن. باید با گاریاش همین اطراف پلاس باشد.
با عجله چشمی گفتم و بیرون دویدم. پیرمرد گاریچی روی سکو آخر بازار نشسته بود و نان خرما میخورد. مصیب قبلا او را به من نشان داده بود. پیرمرد با چشمان ریزش نگاهی به من کرد، گفتم عجله کن، به حجره بیا آقا مصیب بار دارد. پیرمرد از روی سکو پایین پرید و نان خرما را در پتهی شالش گذاشت، با آنکه کمرش کمی خمیده بود، چالاک با گاری پر سر و صدایش به سوی حجره آمد. تا رسیدیم مصیب هنوز فرشها را بیرون نیاورده بود. گاریچی از لای در حجره، با صدای بلند گفت: پس بارت کو؟؟ مصیب که آنروز اصلا حوصله نداشت گفت: چه خبرته؟! کمی صبر کن.
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب پدر |
نویسنده | بهنوش قزوینی |
ناشر چاپی | انتشارات نارون دانش |
سال انتشار | ۱۴۰۲ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 296 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-622-276-603-0 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان اجتماعی ایرانی |
تا جایی که ۱ دوست کتابراهی عزیز (آقا هم بودن)، متاثر از خوندن این رمان، نظر گذاشته بودن که دیگه از ثروتمند شدن میترسن و خوندنِ این کامنت برای من خیلی دردناک بود!
به امید پیشرفت ذهن، علم و آگاهیِ نویسندگان نازنین ایرانی (مخصوصا خوشقلمها) و انعکاسش به خوانندگان عزیز مخصوصا کتابراهیا