معرفی و دانلود کتاب نویسنده

معرفی کتاب نویسنده

یاسمینا خضرا شرحی از زندگی و سرنوشت شگفت‌انگیزش را در کتاب نویسنده ارائه داده است. این زندگینامه که تاریخ معاصر الجزایر را نیز به تصویر می‌کشد، روایتی واقعی از نویسنده شدن یکی از اعضای ارتش این کشور است که قریحه ادبی و رویای کودکی‌اش را به دست فراموشی نسپارد. کتاب حاضر داستان زندگی نویسنده‌ای برجسته و مدح شکوهمند ادبیات است.

درباره‌ی کتاب نویسنده:

محمد مولی‌السهول با نام مستعار یاسمینا خضرا (Yasmina Khadra)، زمانی که نوجوان بود با اصرار پدرش که خود افسر ارتش بود، وارد مدرسه‌ای نظامی در الجزایر شد. پدرش آرزوهای بزرگی برای پسرش در سر داشت با این حال زمانی که این نوجوان در مدرسه‌ی نظام و عضوی از ارتش بود، استعدادهایی کاملاً متفاوت و شگرف در خود یافت.

استعداد و علاقه‌ی ادبی یاسمینا خضرا در محیطی سختگیرانه و کاملاً نظامی بروز کرد. سربازی که باید سرسخت و جدی باشد، شیفته‌ی تئاتر و ادبیات شد اما این علاقه‌ی عجیب سوءظن فرماندهانش را برانگیخت. حتی زمانی که الجزایر درگیر جنگ داخلی بود، به او اخطار دادند که نوشته‌هایش باید به سانسور نظامی سپرده شود.

پذیرفتن این کار برای خضرا ممکن نبود و در عین حال نمی‌توانست وسوسه‌ی نوشتن را نیز کنار بگذارد. به پیشنهاد همسرش نامی مستعار برای خود انتخاب کرد: یاسمینا خضرا. ناشناس ماندن تنها راه او برای زنده ماندن و اجتناب از سانسور در طول جنگ داخلی الجزایر بود. محمد مولی‌السهول با این نام مستعار رمان‌های پلیسی موفقی را منتشر کرد که وحشت دوران و تراژدی الجزایر استعمار زده را به تصویر می‌کشید.

مولی‌السهول پس از ترک ارتش در سال 2001 و تبعید و انزوا در فرانسه هویت واقعی خود را فاش کرد و اکنون به شکل علنی حرفه‌ی نویسندگی را دنبال می‌کند. اما همچنان نام مستعارش را که باعث شهرتش شد حفظ کرده است. از او به عنوانی یکی از نادر نویسندگانی یاد می‌شود که قادر به معنای خشونت امروز در الجزایر است. او شرح‌حالی‌ از زندگانی خود و تاریخ زادگاهش را در کتاب نویسنده (L'écrivain) نگارش کرده است.

در نکوداشت کتاب نویسنده:

- کتاب نویسنده رمان کودکی الجزایری است که مهربانی و حقیقت را بر می‌انگیزد. (ایو ویولیه، منتقد هفته‌نامه فرانسوی زندگی)

کتاب نویسنده مناسب چه کسانی است؟

اگر به کتاب‌های زندگی‌نامه‌ای و آثار مربوط به تاریخ کشورهای آفریقایی علاقه دارید، مطالعه‌ی کتاب نویسنده به شما پیشنهاد می‌شود.

در بخشی از کتاب نویسنده می‌خوانیم:

بازگشت به خانه و کاشانه اتفاقی بزرگ بود. پژو پدرم همین‌که وارد حیاط خانه‌مان شد و از حرکت بازایستاد، هدف هجوم میزبانان قرار گرفت. مادرم از پلکان ورودی مثل گلوله برف به‌تندی پایین آمد، در ماشین را انگار از جا کند و تنگ در آغوشم گرفت، درحالی‌که خاله میلودا از شدت خوشحالی کِل می‌کشید. همۀ خانواده جمع شده بودند، پسرعمو‌هایم از بشار و آن‌های دیگر از منطقه ویکتورهوگو. عمویم احمد نگذاشت دیگران به قادر، پسرک عزیزش، نزدیک شوند. اول سعی کرد سرتاپایش را برانداز کند. دست‌ها بر کمر، مثل خروسی که در برابر جوجه‌اش قرار گرفته، از غرور به خودش می‌لرزید. نفس عمیقی کشید و گفت: «به شما چی گفته بودم؟ الآن به نظرتان این‌ها خوردنی نیستند؟»

پسرش را در آغوش کشید و او را کنار خودش نگه‌داشت. در آن شلوغی به دنبال برادران و خواهرم می‌گشتم. فقط عبدالسلام را در راهروی ورودی دیدم که چشمان گردش از خوشحالی می‌درخشید. به جلول هم به همین‌اندازه توجه شد. او هم از آغوشی به آغوش دیگر می‌رفت، بی‌آنکه وقت نفس‌کشیدن داشته باشد. ما را به‌سمت سالنی کشاندند که در آن غذایی لذیذ در انتظارمان بود. واقعاً خیلی خوشبخت بودیم که چنین پذیرایی باشکوهی برایمان تدارک دیده بودند. برادر کوچکم هواری راهی به‌سمت من باز کرد. با ابروهایی درهم‌کشیده و لب‌هایی مچاله، یونیفرم قشنگ خاکستری‌رنگم را که با دوازده دکمه طلایی تزئین شده بود و نیز کلاه نظامی‌ و چکمه‌های براقم را نگاه می‌کرد که انگار برای من ساخته شده بودند. به طرف پدرم برگشت تا به زبان بی‌زبانی بگوید چنین لباس‌هایی می‌خواهد. سعی کردیم برایش توضیح بدهیم؛ حاضر به شنیدن نبود و مثل ابر بهار شروع کرد به گریه‌کردن.

فهرست مطالب کتاب

بخش اول: حصارهای بلند مِشوار
بخش دوم: جزیرۀ قطیعه