معرفی و دانلود کتاب زنان سرزمین من

معرفی کتاب زنان سرزمین من

کتاب زنان سرزمین من نوشته‌ی لیلا اشکوتی، سرگذشت دختری از یک خانواده متوسط روستایی در دهه‌های 40 تا نیمه‌های 60 است که در این سال‌ها در مناطق کرد نشین غرب و شمال غربی ایران زندگی می‌کرد.

داستان زندگی گلی آینه زندگی مادران دیروز است بی‌شک با خواندن این کتاب نشانه‌های زیادی از وجود مادرتان را در شخصیت اصلی خواهید یافت. مادرانی که امروز احتمالاً در جمع ما نیستند به همین دلیل سرگذشت آن‌ها به سوی فراموشی پیش می‌رود.

هدف نویسنده در کتاب زنان سرزمین من به هیچ عنوان مظلوم نشان دادن زنان در جامعه گذشته و کنونی نیست بلکه صرفاً معرفی گوشه‌ای از واقعیت‌های فرهنگی و اجتماعی جامعه در برهه‌ای از زمان و مکان می‌باشد.

در بخشی از کتاب زنان سرزمین من می‌خوانیم:

گلی با خودش فکر کرد آیا کاری ناخوشایندتر از این می‌تواند وجود داشته باشد؟! کاک صدیق گوژپشت از اهالی روستای گلی بود او با خواهرش که چشمان تابه‌تایی داشت زندگی فقیرانه‌ای را می‌گذراندند و مادر گلی معتقد بود هم در راه خدا و هم اینکه چون ما گاو و گوسفند داریم و مردم از ما انتظار دارند باید به آن‌ها کمک کنیم. اما مشکل گلی ترسی بود که موقع دیدن این خواهر و برادر تمام وجودش را فرا می‌گرفت و آن روز می‌بایست این ترس ناخوشایند را بار دیگر تجربه کند. بلند شد آبی به سر و صورتش زد، لقمه نانی گرفت تا در راه بخورد وقتی به حوالی خانه‌شان رسید فهمید کسی خانه نیست آهسته درِ کهنه چوبی را باز کرد صدای جرز جرز سنگینِ در و تاریکی و نمناکی اتاق بر دلهره و ترس گلی افزود آرام شیر و ماست را همان‌جا گذاشت و مثل برق و باد پا به فرار گذاشت از پیچ کوچه کاه‌گلی که رد شد با نیرویی مستقیم به عقب رانده و سپس به زمین افتاد ترسی مضاعف باعث شد با خیزی ناگهانی از جا بلند شود ولی برخلاف انتظارش با صحنه‌ای دل‌نشین روبرو شد این بار عرق شرم بر پیشانی گلی نقش‌ بست همان پسری بود که چند وقت پیش با لباس نظامی از کنارش گذشته بود با همان لباس و کلاه و قیافه روبروی گلی و در فاصله یکی دو متری‌اش ایستاده بود گلی همیشه از کلاه و کمربند نظامی‌ها خوشش می‌آمد و همچنان که به کمربندش خیره شده بود من‌من‌کنان گفت:

- منو ببخشید!

و با همان سرعت قبلی بدون اینکه منتظر جوابی باشد از آن جا دور شد مرد جوان دوان‌دوان دنبال گلی راه افتاد ولی انگار که فکری به سرش هجوم آورده باشد یک دفعه ایستاد، برگشت و تکه نان را که گلی از دستش افتاده بود برداشت لبخندی زد، فوتی کرد و با اشتها در دهان گذاشت.

گلی تمام‌ روز را به اتفاق شیرینی که برایش پیش آمده بود فکر می‌کرد و لبخند می‌زد.