معرفی و دانلود کتاب داوطلبان مرگ 4

معرفی کتاب داوطلبان مرگ 4

کتاب داوطلبان مرگ 4 نوشته‌ی محمدعلی قجه، چهارمین جلد از این مجموعه شگفت‌انگیز است. جنایت‌های گروه ECS هم چنان ادامه دارد و دانلد و رابرت برای شناسایی عاملان پشت پرده این جنایت‌ها نیازمند یاری افرادی جدید و حرفه‌ای‌تر هستند.

درباره‌ی کتاب داوطلبان مرگ 4:

گروه مرموز ECS دوباره جنایت‌های خود را آغاز کرده است و شهروندان بیشتری را به کام مرگ می‌کشد. رابرت و دانلد پلیس و کارآگاهی که تا پیش از این توانسته‌اند بسیاری از معماهای جنایی و مشکوک به وجود آمده را حل کنند این بار به کمک گروه جدیدی از همکارانشان در پی یافتن سرنخ‌هایی از افراد پشت پرده جنایت‌های گروه ECS هستند.

خواندن کتاب داوطلبان مرگ 4 به چه کسانی پیشنهاد می‌شود؟

اگر به داستان‌های ترسناک و جنایی و معمایی علاقه‌مند هستید، این کتاب را از دست ندهید. خواندن این اثر به افراد زیر شانزده سال توصیه نمی‌شود.

در بخشی از کتاب داوطلبان مرگ 4 می‌خوانیم:

دوروتی با احتیاط از خیابان گذشت و به سمت ایستگاه شلوغ ترمینال گراند سنترال حرکت کرد. در هر قدم مراقب اطرافش بود تا مبادا از سوی جاسوسان تعقیب شود. خیابان پارک مثل همیشه مملو از جمیعت بود. برف از صبح آغازشده بود و هنوز می‌بارید. درختان تزیینی کریسمس در هر گوشه و کنار با نورهای رنگارنگشان چهره نیویورک را زیباتر کرده بودند.

او به سمت دیگر دوید و از دور خیابان چهل و دوم را دید. پیاده‌رو بزرگ خیابان پر از مردمی بود که آمده بودند تا هدایای شب عید را خریداری کنند، همه مغازه‌ها شلوغ بودند.

کمی جلوتر به چهارراه پرترافیک رسید. گوشه مغازه‌ای کنج دیوار گروهی را مشغول نواختن آهنگ دید. آهنگی قدیمی و خاطره‌انگیز که او را به یاد کودکی‌اش انداخت. لحظه‌ای ایستاد و فراموش کرد که برای چه بیرون آمده است. چندثانیه‌ای نفس تازه کرد و غرق تماشای آن‌ها شد. وقتی کوچک بود پدرش در آغوشش می‌گرفت و این شعر را برایش زمزمه می‌کرد. صدای مهربانش خیلی زود دوروتی را به خواب می‌برد. وقتی بیدار می‌شد صبح شده بود و باید به مدرسه‌اش می‌رفت.

از یادآوری آن لحظه‌ها دلش گرفت. آهی کشید و حسرت خورد. چه زود دنیای زیبای بچگی‌ها با تلخی گناهانشان آلوده شد. ساعت خیابان ده شب را نواخت. یادش آمد که باید سر قرارش باشد.

باعجله به سمت ورودی ایستگاه مترو راه افتاد. تابلوی درخشان و زردرنگ مترو از دور مشخص بود. اگر با همین سرعت می‌رفت چنددقیقه‌ای دیگر به محلی که درگوشی‌اش ارسال‌شده بود می‌رسید.

ناگاه...

میان جمعیت مردی بلندقد و سیاه‌پوش را دید. مردی که با صورتش در سیاهی قابل‌تشخیص نبود. قلبش تیر کشید و از ترس خشکش زد. او به سمت دوروتی می‌آمد.