معرفی و دانلود کتاب همه‌ شجاعتی که یافتیم: یک رمان تاریخی پر احساس و زیبا از جنگ دوم جهانی

معرفی کتاب همه‌ شجاعتی که یافتیم: یک رمان تاریخی پر احساس و زیبا از جنگ دوم جهانی

کتاب همه‌ شجاعتی که یافتیم رمانی تاریخی و عاشقانه‌ست که بخشی از حوادث و رویدادهایی از جنگ جهانی دوم را به تصویر می‌کشد. شخصیت اصلی داستان کیت، زنی لهستانی است که می‌خواهد به فرانسه برود و برای این کار مجبور می‌شود اپراتور رادیوی دولت انگلستان در میان سربازان آلمانی شود. کارلی شابفسکی، نویسنده‌ی این کتاب با هنرمندی تمام روایتی زنده و تأثربرانگیز از داستان عشق، از دست دادن و تکاپوی زندگی کسانی را روایت می‌کنند که در بحبوحه‌ی جنگ جهانی دوم برای زندگی‌کردن تلاش می‌کنند.

درباره‌ی کتاب همه شجاعتی که یافتیم

کتاب همه شجاعتی که یافتیم (All the Courage We Have Found)، رمانی است درباره‌ی عشق، احساسات و زندگی در زمانه‌ای ناپایدار در قلب جنگ جهانی دوم که هر آن بیم مردن هرکسی را تهدید می‌کند. کیت شخصیت اصلی داستان کتاب همه شجاعتی که یافتیم، زنی لهستانی است که برای قاچاقی رفتن به فرانسه مجبور می‌شود در کسوت یک پرستار، اپراتور رادیویی‌ای همراه با یک گروه مقاومت فرانسوی شود؛ یعنی باید پیغام‌های دشمن را رمزگشایی کند و برای نیروهای خودی بفرستد. این مأموریت به‌اندازه‌ای خطرناک است که می‌گویند هر اپراتور رادیو تنها شش هفته می‌تواند برای زنده‌ماندن دوام بیاورد و دیریازود ممکن است به کام مرگ کشیده شود. اما در موقعیت حساسی که می‌خواهد از ورشو خارج شود، در محله‌ی یهودی‌نشین‌ها، او دختربچه‌ی لالی (که بعدها او را اِلودی صدا می‌زنند) با چشمانی که یکی از آن‌ها سبز و دیگری قهوه‌ای است، می‌بیند و دلش می‌خواهد او را از موقعیتی که در آن قرار دارد نجات دهد.

در سمت دیگر داستان با شخصیتی نسبتاً مرموز با نام هوگو مواجه هستیم؛ بعد از اینکه کیت و الودی به خاک فرانسه وارد می‌شوند، در خانه‌ی هوگو، یکی از اعضای ناخواسته‌ی مقاومت اسکان داده می‌شوند. بعد از اینکه کیت درباره‌ی کارهایی که انجام داده تعریف می‌کند، این حجم از شجاعت و فداکاری توأمان کیت، تحسین هوگو را برمی‌انگیزد و این دو نفر بیشتر به یکدیگر نزدیک می‌شوند و نگهداری کردن از الودی دراین‌بین باعث می‌شود که بیشتر هدفی مشترک را دنبال کنند.

اما کار اپراتوری رادیوی کیت به دلیل نزدیک‌تر شدن به آلمانی‌ها هر روز خطرناک‌تر می‌شود و کیت برای نجات‌دادن جان کسانی عزیز می‌دارد، تصمیماتی بگیرد که به شجاعت و هوشیاری زیادی نیاز دارد.

کارلی شابفسکی (Carly Schabowski) نویسنده‌ی پرفروش مجله‌ی USA Today با تلفیق‌کردن موقعیت‌هایی بغرنج در برهه‌ی کلیدی‌ای از تاریخ، داستانی دلخراش و گیرا خلق کرده است که نشان‌دهنده‌ی شجاعت و استقامت روح انسان‌ها در ناملایمات زندگی است. از سوی زبان روایت او با ترسیم کردن دو خط داستانی - یکی از سوی کیت و دیگری از سوی هوگو - نشان می‌دهد که چطور دو نیروی متفاوت از دو سو به هم پیوند می‌خورند و اتخاذ این نحوه‌ی روایت باعث می‌شود به یاد دوگانه‌های دیگری مانند خیر و شر یا نیکی و بدی بیفتیم و در این رمان به‌خوبی برهم‌کنش اتفاقات و از سوی دیگر احساسات و شخصیت پیچیده‌ی افراد حاضر در داستان باعث به‌وجود آمدن نگاره‌ای پرنقش می‌شود که در آن بیشتر از هر چیزی عشق، هوشیاری و تلاش برای زنده‌ماندن در برابر نیروهای حزب نازی را به چشم خواننده می‌آورد.

این رمان روایتی است که فرازوفرود زندگی را در شرایطی بغرنج به تصویر می‌کشد و از دل ترسیم این هیاهو مفاهیمی مانند انسانیت، نوع‌دوستی، شجاعت و از خودگذشتگی را پررنگ می‌کند. کتاب همه شجاعتی که یافتیم را انتشارات کتابسرای تندیس با ترجمه‌ی روان فرنوش جزینی به بازار نشر عرضه کرده است.

کتاب همه شجاعتی که یافتیم برای چه کسانی مناسب است؟

برای تمام علاقه‌مندان به رمان‌های تاریخی و عاشقانه این کتاب گزینه‌ای مناسب است. کسانی که به تاریخ و فضای اروپا در جنگ جهانی دوم علاقه دارند نیز از خواندن این کتاب لذت می‌برند.

در بخشی از کتاب همه‌ شجاعتی که یافتیم: یک رمان تاریخی پر احساس و زیبا از جنگ دوم جهانی می‌خوانیم

خیابان‌های پاریس حال و هوای کِیت را عوض کرد و او را از فکر و خیال بیرون آورد. هرچند سخت بود و نمی‌توانست اما به او چندان فرصت نمی‌داد که به هوگو و اِلودی فکر کند. آن خیابان‌های شلوغ و پرزرق و برق، مملو از اتومبیل و کامیون و جیپ‌های زرهی بودند؛ خودروهایی که حتی برای جاده‌های پاریس هم زیاد بودند.

یک وسیله نقلیه‌ی سه‌چرخه از کنارش گذشت و راننده‌اش پرسید: «کجا می‌ری؟ می‌تونم برسونمت.» آن مرد دستش را در جهت حرکت وسیله‌ی خود تکان داد.

کِیت می‌دانست که باید پیاده‌روی کند و نمی‌بایست به کسی آدرس جایی که می‌رفت بگوید، اما سفر خسته‌کننده‌ای بود. ابتدا با پای پیاده و سپس دو قطار و به دنبالش مسیری کوتاه با اتومبیلِ مردی که نمی‌شناخت و با او صحبت نمی‌کرد و کِیت را صبح آن روز در حومه‌ی شهر رها کرده بود.

کِیت برای آن مرد سر تکان داد و سوار شد، تمام چیزی که همراه داشت یک چمدان بود که دستگاه رادیو در آن بود و یک کیف دستی کوچک کِیت به مرد گفت: «منو ببر بِلِویل21.»

راننده پرسید: «کدوم خیابونش؟»
«فقط منو ببر همون حوالی، وقتی رسیدم خودم بقیه راهمو پیدا می‌کنم.»