معرفی و دانلود کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم
برای دانلود قانونی کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم
کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم نوشتهی قدسی خان بابایی داستان زنی را روایت میکند که قصد دارد یک رمان بنویسد، اما دانستن این که آیا از پسِ این کار بر میآید یا این را هم مثل هر هوس دیگری نیمهکاره رها میکند، باشد برای زمانی که رمان را مطالعه کردید. گفتنیست این اثر در اختتامیه جشنوارهی خودنویس مقام سوم را کسب کرد.
دربارهی کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم
قدسی خانبابایی در کتابی که اکنون پیش روی شما قرار گرفته، به داستان زندگی فرزانه پرداخته است. او پس از چند تلاش ناموفق برای یادگیری آرایشگری، خیاطی و کامپیوتر و نیمهکاره رها کردن همهی آنها، حالا قصد دارد نویسندگی را امتحان کند و وارد این حوزه شود. فرزانه تمام تلاش خود را میکند و به هر دری میزند تا نویسنده شود. در حین دستوپنجه نرم کردن با چالشهای نویسنده شدن، زندگی مشترک او و همسرش نیز به خطر میافتد. فرزانه راوی داستان است و جزئیات قصهی خود را به زبان ساده و آمیخته به طنز به مخاطب ارائه میدهد.
نویسنده رمان من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم را در 18 فصل نگارش کرده و نشر صاد آن را به چاپ رسانده است. کتاب حاضر برای علاقهمندان به داستاننویسی مثل یک دوره کوتاه و فشرده است که تمام جزئیات و نکات را در قالب داستانی خوشخوان و طنز ارائه میکند.
کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم برای چه کسانی مناسب است؟
کتاب حاضر برای تمام علاقهمندان به رمانهای ایرانی و ادبیات داستانی مناسب است. همچنین اگر به داستاننویسی علاقهمند هستید، پیشنهاد میکنیم کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم را بخوانید.
با قدسی خان بابایی بیشتر آشنا شویم
قدسی خانبابایی نویسندهی ایرانی ساکن شهر قم است که در سال 1357 به دنیا آمد. او در مقطع کارشناسی در دانشگاه رشتهی علوم تربیتی خوانده و تحصیلات کارشناسی ارشد خود را در رشتهی زبان و ادبیات فارسی گرایش کودک و نوجوان گذرانده است. این نویسنده به جز رمان «من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم»، چند داستان دیگر را نیز به رشته تحریر درآورده که در مجموعه داستانهای مشترکی نظیر «کارت دعوت»، «بانوی آفتاب» و «ساعت 22» منتشر شده است.
در بخشی از کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم میخوانیم
پنجتا خانم بودیم. نشستیم روی صندلیهای چوبی، از همین صندلیهای کنکور که روی دستهاش میشود کتاب و دفترت را بگذاری. چندین سال بود روز اوّل مهر سر کلاس ننشسته بودم. دلم تالاپتولوپ میکرد. استاد، یک کاپشن پاییزۀ کرمرنگ تنش بود و یک جفت کفش یُغور پایش. سبیل پهنی دارد و صورتش هنوز از تیغی که احتمالاً درست قبل از کلاس به صورتش کشیده بود، سرخ بود.
سلامعلیک کرد و گفت خودتان را معرّفی کنید و بگویید چه کتابهایی خواندهاید و چرا میخواهید داستاننویسی را یاد بگیرید. صدایش بم و بلند است. از همان صداها که طنین دارد. علیالخصوص، وقتی یکمشت هنرجوی خجالتزده و ناوارد صاف و بیصدا نشسته باشند سر کلاس و جیکشان درنیاید؛ صدای استاد همۀ کلاس را پر میکند.
اوّلین نفر که روی نزدیکترین صندلی به میز استاد نشسته بود دختر خوشبرخوردی بود. از درِ کلاس که وارد شده بودم تنها کسی بود که ازروی صندلیاش بلند شد و سلامعلیک گرمی کرد. بقیه، سلامم را با سر جواب دادند. خودش را اینطور معرّفی کرد:
«سمیرا مهرانپور هستم. چند سالی خارج از کشور بودم و تازه برگشتم. معمولاً کتابا رو با زبان اصلی میخونم... اِمممم... خب هدفم از نوشتن، برقراری ارتباط بین ملل هستش. توی این سالها متوجه شدم داستان تا چه حد میتونه در معرّفی فرهنگ و عقاید هر ملّتی مؤثر باشه. واقعاً در حال حاضر ما در عرصۀ بینالملل چیز قابلتوجهی برای ارائه نداریم.»
رسماً فَکّم افتاده بود. عرصۀ بینالملل را کجای دلم بگذارم؟ واقعاً هدف من از نوشتن چه بود؟ به سقف کلاس نگاه کردم. خدایا خودت کمکم کن.
دومین نفر اسمش مژگان بود. برای برنامههای رادیو مطلب مینوشت. چندتا از نوشتههایش هم توی مجلات مختلف چاپ شده بود. میخواست داستاننویسی اصولی را یاد بگیرد بزند تَنگِ نویسندگیاش برای رادیو. با خنده گفت: «برای ارتقای شغلی و این حرفا»
فهرست مطالب کتاب
پیش از آغاز: إنشاءاللّه از شنبه!
فصل اوّل: شغالی که مرغ میگیره، پشت گوشش زرده!
فصل دوم: کاری که خدا بخواد، میشه؛ کاری که زن بخواد، شده!
فصل سوم: در چهلسالگی طنبورزدن یاد بگیری، توی قبر استاد میشوی
فصل چهارم: تئوریها را بگذار درِ کوزه
فصل پنجم: آفتابه لگن هفت دست
فصل ششم: خوردن آلو پسدادن دارد شَفتالو!
فصل هفتم: بهخاطر یک دستمال، قیصریه را به آتش کشیدیم!
فصل هشتم: فالوِر عزیز! کوفته نمیدهی، لُپم را پاره نکن
فصل نهم: امامزاده است و همین یک قندیل!
فصل دهم: موش و گربه دستبهیکی کنند، وای به حال بقّال!
فصل یازدهم: این منتقدهای محترم، دوستیدوستی میکَنند پوستی!
فصل دوازدهم: این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست!
فصل سیزدهم: نه به خرمای بغداد رسیدیم نه به گندم ری!
فصل چهاردهم: صد وصله قبا کردم این درد دوا کردم
فصل پانزدهم: پرسید گربه تخم میذاره یا بچه؟ گفتم از این دُمبریده هرچی بگی برمیآد!
فصل شانزدهم: از طلاگشتن پشیمان گشتهایم مرحمت فرموده ما را مِس کنید!
فصل هفدهم: امان از رفیق بد، امان از زغال خوب!
فصل هجدهم: این رشته سر دراز دارد...
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب من فقط یک داستان کوتاه نوشته بودم |
نویسنده | قدسی خان بابایی |
ناشر چاپی | نشر محتوای الکترونیک صاد |
سال انتشار | ۱۴۰۰ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 158 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-622-97154-7-5 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان طنز ایرانی |