معرفی و دانلود کتاب مردی از جنس باران
برای دانلود قانونی کتاب مردی از جنس باران و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب مردی از جنس باران
کتاب مردی از جنس باران نوشتهی سهیلا سپهری، قصهایست به نرمی رؤیا و لطافت باران. قصهای پر از تکرارهای دوست داشتنی.
تکرارهایی از جنس عشق که لابهلای روزمرگیهایمان گم شدهاند اما هنوز نفس میکشند و با یک تلنگر، قادرند قطره قطره در لحظهها جاری گردند، در دلها بذر عشق بکارند، به نم اشکی جوانه زنند و به لبخندی سبز شوند و چون سپیداری بالا بلند، قد بیافزایند و به پای عشق بمانند تا دنیا دنیاست.
آدمهای این قصهها، سادهاند. زندگیهای عجیب و غریب ندارند و خوب که دقت کنی، شبیه به من و تو هستند و شاید اصلا خود ما! میان خط به خط فراز و فرودها و کامیابیها و ناکامیهای این قصه، زندگی جاریست و خوب که بو بکشی، عطر دلپذیر عشق، میان بوی خوش چای هلدار و پلوی زعفرانی مشامت را نوازش میکند.
در بخشی از کتاب مردی از جنس باران میخوانیم:
صدای چرخ های چمدانی، توجه هر دویمان را جلب کرد. دختری زیبا، در حالیکه صورت سپیدش را چادری سیاه و ساده قاب گرفته بود، با تلاش زیاد چمدان بزرگش را به طرف کیوسک اطلاعات هدایت کرد و چیزی به همان دختر گفت و او هم ما را به او نشان داد. من و عاطی هاج و واج به هم نگاه کردیم و همزمان با هم گفتیم: «سارا؟!» سارا چمدان را همانجا رها کرد و دوان دوان به طرف ما آمد.
رو به روی من ایستاد و در حالی که چشمهای دریاییش طوفانی و مواج شده بود، با لهجهی بامزهاش گفت: «خدیجه؟» نگاهی به قد و بالایش کردم و دلم ضعف رفت برایش. خودش بود. همان چشم ها، همان نگاه، همان لبخند منحصر به فرد. نمیدانم این بغض لعنتی یک دفعه از کجا پیدایش شد و در گلویم جا خوش کرد.
آغوشم را برایش باز کردم و با صدایی دو رگه از بغض، گفتم: «به وطن خوش اومدی عزیزم!» صدای خدیجه خدیجه گفتنش میان گریهاش گم شد. در حالی که در دلم میگفتم: «زهرمارو خدیجه... درد و خدیجه...»، من هم گریهام را رها کردم و هر دو هم را در آغوش گرفتیم و در وجود هم حل شدیم. خوب که در آغوشم چلاندمش، شانههایش را گرفتم و او را از خود فاصله دادم و نگاهش کردم. اشک، مثل مرواریدهای غلطان دانه دانه از چشمهایش میچکید و روی گونههای برجستهاش سر میخورد. با انگشت صورتش را پاک کردم و هر دو گونهاش را محکم بوسیدم و گفتم: «گریه نکن فدات شم. حیفه این چشمهای خوشگلت نیست که بارونی باشه عزیز دلم.» لبخند که زد، خیالم راحت شد و من هم خندیدم.
به عاطی اشاره کردم و گفتم: «عاطفه رو که یادته؟ با دستم روی زانویم را نشان دادم و گفتم: «اینقدری بود وقتی میرفتی. حالا...» مکث که کردم، عاطی چشم غرهای اساسی به من رفت. با سرخوشی خندیدم و گفتم: «نمیخواستم بگم شتر که... میخواستم بگم خانمی شده برای خودش.» سارا که مشخص بود چیزی از حرفهایم نفهمیده، لبخند گیجی زد و عاطی را بغل گرفت. محمد که نمیدانم از کی به تماشای ما ایستاده بود، دسته گلی را که همراه داشت به طرفش گرفت و با لحنی گرم و محبت ذاتی خودش، ورودش را خوش آمد گفت. مهسا هم جلو آمد و با هم آشنا شدند.
فهرست مطالب کتاب
داستان بلند
آغوشی همیشه باز...
تلخ و شیرین...
دعای خیر...
عاشقانه...
یا ضامن آهو...
زنگ خطر...
شوک...
شَک...
یا امام غریب...
سفید و سیاه...
چرا... ؟
مهمان ناخوانده...
قهر...
لجبازی...
امید...
خستگی...
برزخ...
آشتی کنون...
رضا...
مسافر...
فرار...
آمین...
رؤیا...
تاوان...
آخرین بار...
یادگاری...
معجزه...
بعد از خدا...
قول و قرار...
وداع...
گردنبند...
غلامرضا...
نسیم...
حرفهای درگوشی...
بوی یاس...
حسرت...
نذر...
باران...
در ازای غرور...
عهد شکن...
مادر...
مردی از جنس باران
مریم
از ما بهترون
به جز من
خطوط موازی
هور در آتش
آقا معلم
اعتراف
جای خالی دستهای مادرم
راحیل
سلام
بزرگراه
غریبانه
پوشهی نارنجی
پرچم سرخ
طعم گس خرمالو
در دسترس نیست
زینب به من نمیآید
آرزوی من
مزاحم
سوپرایز
تردید
نقطهای برای پایان همه چیز
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب مردی از جنس باران |
نویسنده | سهیلا سپهری |
ناشر چاپی | نشر عطران |
سال انتشار | ۱۳۹۷ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 234 |
زبان | فارسی |
شابک | 978-622-6201-01-8 |
موضوع کتاب | کتابهای داستان و رمان عاشقانه ایرانی |
و باز هم اطلاعات پزشکی اشتباه. وقتی خودتون آزمایش میدید، آزمایشگاه، آزمایش رو بدون اجازه و حضور بیمار، باز نمیکنه و به کسی نمیده. بیمار باید تصمیم بگیره، میخواد بازش کنه یا پیش چه دکتری بره. گاهی بیمارستان هم پذیرش بشین، همراهتون باید تحویل بگیره. دکتر چطور خودسرانه آزمایش رو بررسی کرده؟ به فرض هم بررسی کرده، به خود مسیول میگفت که اگر اومد، بگین بیاد اتاق من تا حرف بزنم. این از همون مواردی بود که باعث میشد اتفاقات رو بیهوده بدونی.
رضا شبیه دخترهای لوس و کم سن بود تا یه مرد عاقل و بالغ. باید رفتارهاشون طوری باشه که حس کنی مرده. اگر زن بود، اتفاقی برای داستان نمیافتاد.
متن یکپارچه نبود. فعل چند جمله آخر بود و جملهی بعدی اول جمله. دیالوگها عامیانه بودن اما فعلشون، کتابی.
رمانه و چندین فصل راجع به رضا و خانوادش اما بعدش شخصیتهای زیادی اضافه میشن و هر کدوم داستانی جداگانه دارن.