معرفی و دانلود کتاب بروید پیدایش کنید
برای دانلود قانونی کتاب بروید پیدایش کنید و دسترسی به هزاران کتاب و کتاب صوتی دیگر، اپلیکیشن کتابراه را رایگان نصب کنید.
معرفی کتاب بروید پیدایش کنید
کتاب بروید پیدایش کنید به قلم سید علیرضا مهرداد داستان زندگی و شهادت شهید عبدالحسین برونسی را روایت میکند.
شهید عبدالحسین برونسی در سوم شهریور سال 1321 در روستای گلبوی کدکن توابع تربت حیدریه به دنیا آمد.
عبدالحسین پس از چند بار تغییر شغل نهایتاً به شغل بنایی روی میآورد و تا هنگام پیوستن به سپاه این شغل را ادامه داد او همچنین ۵ سال همزمان باکار به تحصیل علوم اسلامی نیز میپرداخت. عبدالحسین همچنین از فعالان سیاسی مخالف حکومت پهلوی بود که چند بار توسط ساواک دستگیر و شکنجه شده و نهایتاً حکم اعدامش صادر گردید اما با وقوع انقلاب اجرا نشد. پیرامون یکی از موارد دستگیری میگوید:
در زندان به قدری جای ما تنگ بود که به نوبت چند نفر میخوابیدیم و چند نفر دیگر میایستادیم. ما را شکنجه میکردند. همان اول که ما را گرفتند فکر میکردی چه کسی را گرفتهاند. دور ما را گرفتند یک مسلسل را به پشتم گذاشتند دیگری را روی سینهام و یکی هم سیلی میزد و میگفت: پدر سوخته بگو دوستان شما چه کسانی هستند. گفتم: من هیچ دوستی ندارم تک و تنها هستم، یکی از آنها گفت: نگاه کن پدر سوخته را هرچه کتک میزنیم رنگش تغییر نمیکند. میگفتند: تو را میکشیم، میگفتم: بکشید. به دهانم میزدند هر دندانی که میافتاد میگفتند پدر سوخته دندانهایش دارد میریزد ولی کسی را لو نمیدهد.
برونسی پس از انقلاب به سپاه پیوست و در آغاز جنگ راهی جبهه شد. وی در این دوران مسئولیتهای مختلفی داشت که در آخرین آن فرمانده تیپ هجدهم جوادالائمه بود.
به دلیل رشادتهای وی و گروهانش در جنگ رسانههای عراقی نیر بارها با غیض از او یاد کرده و صدام برای سر او جایزه تعیین کرده بود.
گردان بلال با فرماندهی برونسی در جریان عملیات والفجر ۳ موفق به تصرف ارتفاعات کله قندی و به اسارت گرفتن سرهنگ جاسم یعقوب داماد و پسرخاله صدام گردید.
سر انجام عبدالحسین برونسی در سال ۱۳۶۳ طی عملیات بدر در شرق دجله به درجهی رفیع شهادت نائل آمد اما مفقودالاثر باقی ماند تا زمانی که پیکر ایشان پس از ۲۷ سال در شرق دجله به همراه ۱۲ شهید دیگر کشف شد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
تابش آخرین اشعههای آفتاب بر دیوار خانه، دیوار را به دوقسمت نامساوی تقسیم کرده بود. قسمت کمترِ بالای دیوارروشن و پایین دیوار سایه بود. به همان سرعتی که خورشید بهطرف مغرب میرفت، سایه خودش را از دیوار بالا میکشید وروشنایی میگریخت و اضطراب و نگرانی، همراه با تاریکیدنبال جای پا میگشت. هنوز تاریکی تمام حیاط بیست متریخانه را نگرفته بود که دلشوره تمام دل معصومه را گرفت.
ـ وقتی بیاید، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ عکسالعملش چگونهاست؟ خواهد زد، نه؟ تا حالا که دستش را روی من بلند نکرده.
بعد خودش جواب خودش را داد: «خب، تا حالا منهم چنین کاری نکرده بودم»
صدایی در گوشش زنگ زد: «از بس که رو دادهای. تقصیرخودت است که تا حالا چیزی نگفتهای»
اگر به خانهی پدرش نرفته بود، شاید این تصمیم رانمیگرفت. اما از همان صبح زود که عبدالحسین از خانه خارجشد، حسی او را به این وا داشت که لج کند. فکر میکرد شیطان درجلدش رفته. هر چه بود، خودش هم بدش نمیآمد امتحان بکند.
پانزده سالش بود که پا به خانهی شوهر گذاشت. هرگزجرأت نکرده بود با شوهرش مخالفت کند. وقتی زمینهایاصلاحات ارضی را قبول نکرد، وقتی به اجبار عازم مشهد شد ووقتی خانه رایگان ارباب را ترک کرد و به اجارهنشینی تن داد، همیشه گفته بود: «چشم»
اما چرا؟ نمیدانست. چیزی در رفتار عبدالحسین بود کههمواره او را به تسلیم میکشاند. بیشتر از آن که زور و اجبار باشد، چیز دیگری بود که نمیدانست چیست. فقط میدانست قدرت مخالفت ندارد.
روزی هم که طلبهها را آورد، معصومه به خودش نهیب زدکه با شوهرش مخالفت کند اما فقط توانست ابرو در هم کشد ووقتی عبدالحسین با دهان پر خنده گفت: «این بچهها را آوردهامنوکر امام زمان بشوند. خرجشان را هم خودم میدهم» معصومه با این که ته دلش اکراه داشت، رضا داد که چهارطلبه علوم دینی سربار زندگیشان شوند. روزها درس بخوانند وشبها تا دیر وقت با عبدالحسین بنشینند و بحث سیاسی کنند ونوار و رساله و اطلاعیه رد و بدل کنند. بعد هم غرغرصاحبخانه و حرفهای در و همسایه شروع شد. با این وجود، تحمل کرد و دم برنیاورد. اما حالا چی؟ حالا که تصمیم خودشرا گرفته بود. یعنی برایش تصمیم گرفته بودند و حالا که شروعشده بود، باید تا پایان راه میرفت.
ـ هر چه باداباد. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. تازه خودم کهتنها نیستم، پشتم به کوه بند است.
صدای گریه حسن، معصومه را به خود آورد. حیاط تاریکشده بود و نیم ساعتی از اذان مغرب میگذشت.
ـ کم کم باید پیدایش شود.
میدانست که عبدالحسین بعد از پایان کار، به مسجد میرود. نمازش را میخواند و بعد با طلبهها به خانه میآید. وقتی یادشآمد که هر آن ممکن است شوهرش وارد شود، دلشوره قلبش راگرفت و دوباره از خودش پرسید: «حالا چه اتفاقی میافتد؟»
فهرست مطالب کتاب
فصلی برای تمام فصول
مرد خدا
چشمان دختر
چهارشنبه کرامت
قاچاق
گُم شدیم
جاسم یعقوب
مفهوم است؟
حجت
دادیرقال
بروید پیدایش کنید
مشخصات کتاب الکترونیک
نام کتاب | کتاب بروید پیدایش کنید |
نویسنده | سید علیرضا مهرداد |
ناشر چاپی | انتشارات ستارهها |
سال انتشار | ۱۳۸۶ |
فرمت کتاب | EPUB |
تعداد صفحات | 88 |
زبان | فارسی |
موضوع کتاب | کتابهای خاطرات دفاع مقدس |
ولی اگه کتاب،، خاکهای نرم کوشک،، که توسط همرزم ورفیق خانه محرم
سردار شهیدبرونسی ((،، نوشته شده)) پیدا بشود؟؟ بسیار عالیست