نقد، بررسی و نظرات کتاب طناب بازی: قصه های خیلی خیلی خیلی کوچولو - سید مصطفی رضیئی
مرتبسازی: پیشفرض
راستشو بخواین من اصلا متوجه نمیشدم یه جوری بود داستان هاش فقط از ۳تا از داستانها موضوع و مفهوم نویسنده را فهمیدم
اولیش اینکه شنل قرمزی با گرگ ازدواج کرد و سرکار میرفت ولی وقتی گرگ پولدار شد میخواست شنل قرمزی بمیرید یا بکشتش
دومی داستانی بود که بچه گفت من چیپس میخورم
چون همه بچههای تپل دوس دارن یعنی اینقد توجه ندیده بود که گفت تپل شم که تویه چشم باشم
یا اونکه تویه سربازی گفت جواد و مسعود عاشق هم بودن که داشت از همجنسگرایان میگفت
اولیش اینکه شنل قرمزی با گرگ ازدواج کرد و سرکار میرفت ولی وقتی گرگ پولدار شد میخواست شنل قرمزی بمیرید یا بکشتش
دومی داستانی بود که بچه گفت من چیپس میخورم
چون همه بچههای تپل دوس دارن یعنی اینقد توجه ندیده بود که گفت تپل شم که تویه چشم باشم
یا اونکه تویه سربازی گفت جواد و مسعود عاشق هم بودن که داشت از همجنسگرایان میگفت
سلام و عرض خسته نباشید
باید بگم کتایون زیاد جذبم نکرد و برام جالب نبود که بخوانمش
و باید به افرادی هم تلنگری بزنم که شما هم خوشتون مییاد بهتون توهین کنن پس لطفاً به کسی توهین نکنید اگه از چیزی خوشتون نمییاد بگید اما نمیتونید به کسی بگید بی استعداد کشی میگه بی استعداد که خودش استعدادی نداشته باشه
باید بگم کتایون زیاد جذبم نکرد و برام جالب نبود که بخوانمش
و باید به افرادی هم تلنگری بزنم که شما هم خوشتون مییاد بهتون توهین کنن پس لطفاً به کسی توهین نکنید اگه از چیزی خوشتون نمییاد بگید اما نمیتونید به کسی بگید بی استعداد کشی میگه بی استعداد که خودش استعدادی نداشته باشه
پنجره را باز کرد. ملافه را روی هره پنجره انداخت، روز را دید.
پرندهای در چشمانش خیره شد. گفت: «تنهایم».
زیرِ لب گفت: «زندهام.» وارد اتاق شد. آینه هم پنجرهای است
اگر از آن پایین بپرم، در بازوان خود جای میگیرم. 🌹🌹🌹