نظر 📚maniya(◕ᴗ◕✿) برای کتاب جهانگیرشاه و اسب بالدار

جهانگیرشاه و اسب بالدار
📚maniya(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۰۶/۱۲
00
داستان بسیار زیبایی بود شبیه یکی از داستانهای هزار و یک شب بود اسم آن داستان اسب آبنوس بود این یک داستان افسانهای و تخیلی بود اینکه در یک سرزمینی پادشاه آن یک اسب دانا باشد و آن اسب دانا در خانه جهانگیر باشد و او را به پادشاهی برساند جهانگیر که با اسبش از خانه نامادری فرار میکند و در سرزمینی اغبان پادشاه میشود و دانا او را شبها به سرزمین خودش میبرد تا با آن جا آشنا شود و روزی پادشاه آن جا شود روزها که جهانگیر باغبان بود دختر پادشاه از او خوشش آورد در واقع متوجه اسب پنهانی او شد مسابقه ترتیب داد و در آن باغبان برنده شد و دختر پادشاه تصمیم گرفت با او ازدواج کند دختر پادشاه نیز همراه جهانگیر شبها با آن سرزمین میرفتند مردم آن جا از پادشاه و ملکه جدیدشان استقبال میکردند روزها نیز در نقش یک زن باغبان بود او در میان مردم عادی میرفت در مشکلاتشان با خبر شود و به گوش پادشاه برساند متوجه بسیاری از مشکلات شد که آنها را به پادشاه گفت پادشاه در داشتن چنین دختری افتخار کرد جهانگیر که سالهای زیادی از پدرش دور بود پدرش یک تاجر بود و به طور اتفاقی انجا آمد آنها یکدیگر را دیدند و بسیار خوشحال شدند پدرش یک پسر را به فرزند خواندگی قبول کرده بود نام او فرامرز بود و همچنین از نامادری بدجنس جدا شده بود.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.