نقد، بررسی و نظرات کتاب زندگی دروغین آدم بزرگها - النا فرانته
4.1
202 رای
مرتبسازی: پیشفرض
مهناز کیان مهر
۱۴۰۲/۰۵/۱۵
60
داستان خوب شروع شده بود، با افکار و احساسات یه نوجوان آدم رو آشنا میکرد، به خوبی هم نشون داد که پدر و مادرهایی که ادعای خوب بودن میکنند اما کار اشتباه انجام میدن چقدر به بچه هاشون آسیب میزنند و چقدر خوب نشون داد یه نوجوان همواره دوست داره یکی رو بت کنه. و خیلی خوب تاثیرات جملات رو روی نوجوان نشون داده، اما متاسفانه آخر داستان ناقص تموم شد. این همه کتاب خوندن و روبرتو، تاثیری که باید بگذارند، نگذاشته بودن و به نظرم جووانا هنوز گیج و سردر گم بود و به نتیجهای نرسید. در کل هم میخواست بیان کنه، ذات مهم تر از تربیته. ترجمه خوب بود اما چند اشکال نگارشی داشت و جمله را نمیشد فهمید، مثل ازش او پرسید، سیب آدم برجستهاش نگاه میکردم، بلافاصله جواب داد (دادم) در حالی که به اندازه پول کافی نداریم. (اگه ویرگول استفاده میشد، جمله بهتر میشد) به م (بهم یا به من) پیشنهاد میداد. نشمه کلمه معمولی نیست که دو نوجوان تو مکالماتشون استفاده کنند یا به جای طریق میشد کلمه راه یا روش استفاده کرد. در مکالمات دونفره بهتر بود هر شخص علامتی داشت که مشخص میشد کی داره صحبت میکنهدر کل کتابی هست که پدر و مادرهایی که نوجوان دارن توصیه میکنم حتما بخونن. اما برای نوجوانها مناسب نیست چون به نظرم سردر گم شون میکنه
پر از ذهن و افکار آشفته و دروغ و خیانت و سردرگمی است. آدمهایی که تکلیف خودشون رو نمیدونند. آدمهای بزرگی که کارهای دیگران رو غیر اخلاقی میدونند و خودشون دقیقا همون کار رو انجام میدند. داستان پر از خیانت بود. دو جفت دوست که زن این یکی با شوهر اون یکی و برعکس. عمهای عاشق مرد متاهل و دارای بچه میشه و اون مرد هنگام مرگ مادرزنش دستبندش رو میدزده و به معشوقه خود (عمه) هدیه میده. عمه هم اونو به برادزداه خود یاهر کسی که دوست داشته باشه و به او نزدیک باشه از نظر اخلاقی و رفتاری هدیه میده و این دستبند میتونه نشونه عشق یا بیشتر نشونه خیانت باشه که به هر کسی که هدیه داده شد اوضاع زندگیش مثل عمه اسفناک شد. جووانا که در آخر تن به کاری غیر اخلاقی میده و در نهایت برای خوب و سالم زندگی کردن به شهر دیگهای میره. به نظرم ارزش خوندن نداره. ترجمه خووبی نداشت متاسفانه!
سلام و خسته نباشید خدمت نویسنده عزیز و مترجم گرامی و کتابراه
زمان زیادی از تمام کردن این کتاب نمیگذرد فقط میتوانم بگم ذهنم عجیب درگیر شده است و احتمالا تا چند ساعت دیگر هم این درگیری ذهن با من میماند دوست دارم در مورد انگیزه و کار جووانا با کسی بحث کنم حتی دوست دارم الان نویسنده این کتاب روبه رویم بود و هدف اصلی جووانا را میفهمیدم.... کتاب خوبی است موضوعی داره که شناخته شده است و مشکلات نوجوانان را ب خوبی بیان میکند
جووانا دختری است که ناخواسته میشنود که پدرش میگوید داره شبیه عمهاش میشود عمهای که از نظر پدر و مادرش بسیار منفور است. واین حرف میشود شروع این داستان و آشنا شدن با افراد بسیاری که زندگیش را تغییر میدهد و مردی به نام روبرتو و دیگر اینکه در آخر داستان ابهام بود مثل اینکه روبرتو و نامزدش چی شدن و.... و این نشان دهنده واقعی بودن داستان است.
ممنون
زمان زیادی از تمام کردن این کتاب نمیگذرد فقط میتوانم بگم ذهنم عجیب درگیر شده است و احتمالا تا چند ساعت دیگر هم این درگیری ذهن با من میماند دوست دارم در مورد انگیزه و کار جووانا با کسی بحث کنم حتی دوست دارم الان نویسنده این کتاب روبه رویم بود و هدف اصلی جووانا را میفهمیدم.... کتاب خوبی است موضوعی داره که شناخته شده است و مشکلات نوجوانان را ب خوبی بیان میکند
جووانا دختری است که ناخواسته میشنود که پدرش میگوید داره شبیه عمهاش میشود عمهای که از نظر پدر و مادرش بسیار منفور است. واین حرف میشود شروع این داستان و آشنا شدن با افراد بسیاری که زندگیش را تغییر میدهد و مردی به نام روبرتو و دیگر اینکه در آخر داستان ابهام بود مثل اینکه روبرتو و نامزدش چی شدن و.... و این نشان دهنده واقعی بودن داستان است.
ممنون
از نظر من کتاب خوبی بود، ولی خیلی ناراحت کننده بود، همش در طول رمان دربارهی عشق حقیقی حرف زدن بودن ولی در عمل کسی به نظرم واقعا عاشق نبود، عشق واقعی یعنی خوشبختی و سعادت عشقت رو به هرچیزی ترجیح بدی، که اصلا توی کتاب همچین چیزی نبود و درعوض پر از خیانت بود و همه حتی به خودشون هم دروغ میگفتن تا کارهاشون رو توجیه کنن. از نقاط قوت داستان تصویرسازی خوب یه نوجوون بود باهمهی درگیریهای ذهنیش در دوران بلوغش. آخر داستان مبهم بود، به نظر میرسید نمیخواد کارهای اشتباه عمهاش رو دنبال کنه و از طرف دیگه میل و کششی که به روبرتو داشت هر لحظه ممکن بود اونو به بیراهه و خیانت بکشه و اینکه سرنوشت هیچکس عملا در این رمان مشخص نشد و من داستانهایی با پایان باز رو نمیپسندم.
اوایل داستان رو زیاد دوست نداشتم ولی یه کم که پیش رفت جالبتر شد کلا زندگی پر از دروغ و خیانت آدمها رو ترسیم کرده بود. اثر دیگه ای از همین نویسنده رو قبلا خونده بودم و به نظرم جذابتر از این یکی بود فکر کنم اسمش دوست باهوش من بود. یه چیز رو تو این کتاب پسندیدم اینکه گاهی عشق میتونه انسان رو اصلاح کنه حتی اگه نافرجام باشه به خصوص اگه معشوق انسان خوبی باشه چون تلاش میکنی شبیهش باشی و جانینا سعی کرد از اون دختر سرکش یاغی درس نخون فاصله بگیره و این یه امتیاز به نفع عشقش بود. ضمنا من نفهمیدم آخرش چی شد سر زندگی روبرتو چی اومد یا اصلا خود شخصیت اصلی نهایتا رابطه اش با عمه اش یا پدر و مادرش به کجا رسید حس میکنم انگار یک جلد از یک مجموعه رو خوندم.
عدم درک افکار بزرگسالان برای نوجوانان و بر عکس آن. بزرگسالانی که نمیتوانند احساسات نوجوانان را درک کنند به احتمال خیلی زیاد، خود نیز نوجوانی خوبی را نگذراندهاند و احساساتشان از طرف بزرگترها درک نشده و حالا این چرخه ادامه یافته و یک موضوع به ظاهر ساده از طرف بزرگترها مثل زشت شدن چهره و عدم درک احساس نوجوان و اینکه چه تاثیری بر وی دارد، باعث بروز اتفاقات و رویدادهایی در زندگی و شخصیت نوجوان میشود.
چیزی که همهی ما تجربه کرده ایم ولی در واقعیت ما نیز متوجه نیستیم که گاهی باید نوجوانان را درک کرد. البته که درک متقابل در روابط انسانی لازم است اما برای این موضوع لازم است دو طرف در سنین یکسان باشند، نه نوجوان در مقابل بزرگسال.
با تشکر از کتابراه
چیزی که همهی ما تجربه کرده ایم ولی در واقعیت ما نیز متوجه نیستیم که گاهی باید نوجوانان را درک کرد. البته که درک متقابل در روابط انسانی لازم است اما برای این موضوع لازم است دو طرف در سنین یکسان باشند، نه نوجوان در مقابل بزرگسال.
با تشکر از کتابراه
به نظر شخصی من کتابهایی که شروع خوبی دارن هرچه قدر هم که افت داشته باشن خوندنشون لذت بخشه و خسته کننده نیست
سه فصل اول کتاب با چنان ریتم بینظیر و گیرایی شروع کرد که با اون شخصیت پردازیهای فوق العاده احساس کردم با یک کتاب روانشناسی روابط کودک و خانواده و جامعه روبرو شدم ولی در ادامه روند داستان افت محسوسی به لحاظ ریتم داشت و عملا به یک روال زندگی عادی نوجوونها تبدیل شد که به نظرم چیز خاصی به من اضافه نمیکرد
در مورد مترجم هم باید بگم که یکمقدار از بیان یک سری واژهها جهت سانسور ترسیده بود در حالی که خیلی واضحتر و ملموس تر میتونست صحبت کنه که اتفاقا در جاهایی از داستان به نظرم اون ذوق مترجم رو لازم داشتیم که متاسفانه کم بود در کتاب
سه فصل اول کتاب با چنان ریتم بینظیر و گیرایی شروع کرد که با اون شخصیت پردازیهای فوق العاده احساس کردم با یک کتاب روانشناسی روابط کودک و خانواده و جامعه روبرو شدم ولی در ادامه روند داستان افت محسوسی به لحاظ ریتم داشت و عملا به یک روال زندگی عادی نوجوونها تبدیل شد که به نظرم چیز خاصی به من اضافه نمیکرد
در مورد مترجم هم باید بگم که یکمقدار از بیان یک سری واژهها جهت سانسور ترسیده بود در حالی که خیلی واضحتر و ملموس تر میتونست صحبت کنه که اتفاقا در جاهایی از داستان به نظرم اون ذوق مترجم رو لازم داشتیم که متاسفانه کم بود در کتاب
سبک نوشتنش رو خیلی دوست دارم توصیفاتش از دنیای درون و بیرون به اندازه اس و سرعت روایتش مناسبه، تند و کند نیست درباره دختری نوجوونه که همزمان درگیر تغییرات سن بلوغ، مشکلات خانوادگی، افت تحصیلی و... میشه، اولش کنترل همه چیز از دستش خارج میشه و خودش هم بیشتر سعی میکنه ناهنجار باشه، ولی بعد خودش رو به روال عادی برمیگردونه رمان آرومیه و اتفاقات عجیب و غریب و پایان غیرقابل انتظار نداره.
داستان دختر نوجوانی هست که تک فرزنده. مادرش به پدرش خیانت میکنه و پدرش به مادرش اونم با دوست صمیمی مامانش بعد پدر و مادرش از هم جدا میشن. دختره افت تحصیلی پیدا میکنه و خودشم هم به راههای عجیبی کشیده میشه. که خودتون باید داخل کتاب بخونید.
پیشنهاد میکنم
ممنون از کتابراه
داستان دختر نوجوانی هست که تک فرزنده. مادرش به پدرش خیانت میکنه و پدرش به مادرش اونم با دوست صمیمی مامانش بعد پدر و مادرش از هم جدا میشن. دختره افت تحصیلی پیدا میکنه و خودشم هم به راههای عجیبی کشیده میشه. که خودتون باید داخل کتاب بخونید.
پیشنهاد میکنم
ممنون از کتابراه
ینی مضخرف ترسن داستانی که میشد بخونم رو خوندم قبلا از رمانهای پوچ، بی معنی، و در عین حال زننده گلایه میکردم ولی فکر میکردم این متفاوته درحالیکه افتضاح تر از چیزی بود که فکر میکردم اصلا داستان جالبی نداشت و اگر کسی میخواد وقتش رو به بدترین شکل ممکن بسوزونه و حروم کنه این کتاب رو پیشنهاد میکنم حتی سانسور هم نداشت این چه وضعش بود 😐جز بد آموزی چیزی نداشت اینکه ارزشهای یه دختر تا این حد تحقیر بشه و کوچک شمرده بشه من فکر میکردم این کتاب مخصوص نوجوانان هست و اول خودم خوندم تا به خواهر نوجوانم پیشنهاد بدم الان خداروشکر میکنم که بهش نگفتم بخونه اینهمه بدآموزی... هرچی میگردم هیچ نکته مثبتی توش پیدا نمیکنم واقعا
اینکه هیچ توقعی نداشته باشید بدین معنی است که دارید در لحظه زندگی میکنید. نه نگران آیندهاید و نه سعی میکنید گذشته را فراموش کنید، بلکه به سادگی هر موقعیتی را که برایتان پیش میآید با آغوش باز میپذیرید.
اینکه همه چیز را بپذیرید به این معنی نیست که آنها را قبول دارید یا هیچ مشکلی با آنها ندارید، بلکه بدین معنی است که همه چیز را از آن خود میکنید و مسئولیت آنها را بر عهده میگیرید.
فراموش نکنید که با داشتن مالکیت و بر عهده گرفتن مسئولیت هر چیزی همیشه میتوانید تغییرش دهید. گاهی اوقات تنها راه موثر حل مشکلاتتان این است که مالکیتشان را در دست بگیرید و آنها را از آن خود کنید.
اینکه همه چیز را بپذیرید به این معنی نیست که آنها را قبول دارید یا هیچ مشکلی با آنها ندارید، بلکه بدین معنی است که همه چیز را از آن خود میکنید و مسئولیت آنها را بر عهده میگیرید.
فراموش نکنید که با داشتن مالکیت و بر عهده گرفتن مسئولیت هر چیزی همیشه میتوانید تغییرش دهید. گاهی اوقات تنها راه موثر حل مشکلاتتان این است که مالکیتشان را در دست بگیرید و آنها را از آن خود کنید.
سلام خدمت همه کتاب خوانهای عزیز کتاب خوبی بود و چون داستانی در روایت یک نوجوان هست که پا به دنیای بزرگسالی میگذارد این کتاب را بسیار جذاب کرده است اما از آن جایی که جووانا بعد از اینکه با روبرتو آشنا میشود عاقل تر و بزرگ تر میشود اصلا توقع نداشتم آخر داستان این گونه تمام شود زیرا کاری که جووانا در آخر داستان کرد به نسبت تصمیم گیریهای قبلیاش کمی غیر منطقی و مسخره بود اما در کل داستان خوبی بود و مزر بین بدی و خوبی را خیلی خوب از هم جدا میکند و برای جوانهایی که میان تنشهای زندگی گرفتار شدهاند بسیار مفید خواهد بود و راهنمایی است که چگونه از پس مشکلات بر بیایم
تغییر چشمگیر مسیر زندگی یک شخص در اثر شنیدن تنها یک جمله، زیادی در این داستان پر رنگ شده. حتی اگر اون شخص در دوران نوجوانی و بلوغ باشه. تناقضات زیادی در رفتارهای والدین جوانا وجود داره. انگار از یک مقطعی به بعد کلا دو آدم متفاوت میشن. تو گویی اینها اصلا بالغ نبودن. آخر مشخص و روشنی هم نداشت مثل یک بیوگرافی نصفه و نیمه. روبرتو بالاخره یک مرد با اخلاق بود یا یکی مثل خیلی مردان دیگه در زندگی جوانا؟ حرکت آخر دختر جوان در انتهای داستان و ماجراش با روزاریو چه معنایی داشت دقیقا؟ مثلا نشانهای از آزادی بود؟ ترجمه بعضی جملات مشکل داشت. در کل نپسندیدم گرچه نکات آموزندهای هم داشت
کتاب راجع به یک دختر نوجوان هست و تاثیراتی که صحبتهای والدین میتونه روی شخصیت دادن و یا تخریب شخصیت فرزندان داشته باشه. ولی صحبتهای مثبت هجده زیادی داخلش بود که به صورت تلویحی و یا در لفافه اشاره شده بود به رابطه جنسی یا رابطه با همجنس؛ که به نظرم لزومی ندارهی کتاب نوجوان در این باره صحبت کنه چون اگه نوجوان هم چیزی ندونه بیشتر چشم و گوشش باز میشه در حالی که دوره نوجوانی دوره پرداختن و تامین نیاز جنسی نیست و بچهها باید توی فاز دیگهای باشن. توقع نداشتم اینجوری تموم بشه اونم با رابطه جنسی اونم با پسری که اصلا جووانا دوستش نداشت پایانش بیخود بود واقعا.
این داستان اگر واقعی باشد نمیشود ازش ایراد گرفت آدم بزرگها کودکهایی هستند که پوست آدم بزرگ به تن کردهاند و این با گذشت زمان انجام میگیره اگر یک کودک همه چیز را بداند نامش کودک نیست ومیشود او را نوجوان خطاب کرد اگر پدر و مادر از هم جدا شوند نوجوان هم از خیلی چیزها جدا میشود از مهر پدر و مادر، از دوستانش، از درس و... زندگی جووانا اینگونه بود و دوستانش هم اینگونه شدند شاید بعد از خواندن این کتاب به دست نوجوان، وی فکر کند تنها نیست واین خصوصیت پا گذاشتن به دنیاییست که برعکس کودکی راه برگشتی از اشتباهات نیست.
من خوندن این کتاب رو به پدر و مادرها پیشنهاد میکنم تا بفهمن در سر نوجوون اونا چی میگذره و چقدر روحیه حساس و شکنندهای دارنتا بدونن کوچکترین چیزها میتونه توی رفتار و گفتار و تصمیمات یک نوجوون تاثیرات شدیدی بذاره. این کتاب بخوبی تونسته بگه که دوران نوجوانی واقعا واقعا واقعا دوران بحرانی زندگی و باید توی این زمان پدر و مادر بیشترین توجه رو به بچه بکنن تا اینده بچه تحت شعاع عادتها و شخصیت بدی که ممکنه در این دوران بوجود بیاد قرار نگیره. از نویسنده خیلی ممنونم بابت نوشتن این کتاب. سپاسگزارم.
داستان درون مایهای قوی و جالب توجهای دارد، دربارهی دختری نوجوان است که نسبت به آدمها و جهان پیرامونش بسیار ریز بین و دقیق است روحیات و موقعیتها را بخوبی درک و آنالیز میکند، تمام آنچه میشنود و اطرافیان بیان میکنند بی کم و کاست بخاطر دارد و میگوید. به عقیدهی من چنین دختری در این مقطع سنی با این درجه بینش، دقت و دانایی وجود ندارد و بهتر بود نویسندهی محترم غلو و تا این حد شخصیت دختری را خلق نمیکرد باعث شده داستان غیرقابل باور بنظربرسد. با تشکر
کتاب خوب وموضوع شیرینی داره صوتی بود بهتر بود بعضی جاها ترجمهاش اشتباهه ولی متوجه میشید داستان در مورد دختری است که ناخواسته حرف پدرش رو میشنوه که پدرش میگه این دختر شبیه عمهاش شده و در مورد عمه ندیدهاش تحقیق میکنه وباهاش قرار ملاقات میزاره وزنی رک کمی بی ادب صحبت میکنه و متوجه شده عمه قصد داشت با کسی که سه بچه داشته ازدواج کنه ولی پدرش اجازه نداده وکدورتها اوج گرفته و به قهر وکینه تبدیل شده کتاب خوبیه ارزش خوندن داره
داستان زندگی دختری به نام جووانا را روایت میکند که در کشمکش جنبههای گوناگون عاطفی و ارتباطی قرار گرفته و در روابط خود با والدین و حتی دوستانش و همچنین درک بلوغ، نوجوانی و فهم دنیای متناقض و گاهی دروغین آدمبزرگها دچار چالش شده است.
فرانته با هنرمندی و با ظرافت خاصی دربارهی چالشهای دوران بلوغ، تغییرات فیزیکی و ظاهری، اهمیت رفتار والدین با نوجوانان و حساسیتهای منحصربهفرد دختران در این دوران صحبت میکند.
فرانته با هنرمندی و با ظرافت خاصی دربارهی چالشهای دوران بلوغ، تغییرات فیزیکی و ظاهری، اهمیت رفتار والدین با نوجوانان و حساسیتهای منحصربهفرد دختران در این دوران صحبت میکند.
داستان در ابتدا با ریتمی تند و پرشتاب پیش میرود, سپس با کم کردن سرعت به جایی میرسد که خواننده متوجه توقف سرعت داستان میشود. درست همانطور که دوره بلوغ و سپس بزرگسالی اتفاق میافتد.
زبان النا فرانته در داستان, پرکشش, خشن و حتی گاهی آزار دهنده میشود ولی این ویژگی اجتناب ناپذیرداستان پردازی اوست.
گذر از نوجوانی, اهمیت خانواده و دوستان, ریشهها و زادگاه دستمایههای کتاب زندگی پر دروغ آدم بزرگهاست.
زبان النا فرانته در داستان, پرکشش, خشن و حتی گاهی آزار دهنده میشود ولی این ویژگی اجتناب ناپذیرداستان پردازی اوست.
گذر از نوجوانی, اهمیت خانواده و دوستان, ریشهها و زادگاه دستمایههای کتاب زندگی پر دروغ آدم بزرگهاست.
کتاب خوبیه، قابل تامل، به عنوان یک مادر من رو به فکر انداخت، جادوی کلمات، شاید اگر جملهی "چقدر خوشگلی" رو به جای پسری جوان، پدر دختر میگفت، سرنوشت دخترک چیز دیگری میشد.. قبل از اینکه فرزندانمون رو تربیت کنیم باید خودمون رو تربیت کنیم... و در مورد سردرگمی دختر، کمی ما رو به دوران پر از سوالهای بی جواب نوجوانی مان میبردو نیاز شدید یک نوجوان به کسی که درکش کنه و در کنار ترس هاش باشه ممنون از کتابراه
کتاب خیلی خوب شروع میشه و تا اواسط داستان هم خوب پیش میره ولی جذابیت داستان از اواسطش تموم میشه و پایانش رو هم اصلا دوست نداشتم، به نظرم این کتاب بیشتر به درد جوان ترها میخوره و در کل برای من کشش و جذابیتی نداشت البته امیدوارم جوانان هم با خوندن این کتاب راه درست رو انتخاب کنن نه مثل پایان این داستان. و اینکه طلاق و جدایی والدین چه اثرات جبران ناپذیری روی زندگی بچهها داره.
النا فرانته از نویسندههای مورد علاقه منه. اون احساسات و افکار شخصیتهارو به بهترین شکل ممکن توصیف میکنه. با خوندن این کتاب دوران نوجوونیم رو به یاد آوردم. به یاد آوردم که چه احساسات متناقضی در من جریان داشت و امواج خیر و شر چطور در وجودم طغیان میکرد. این بهترین کتابی نیست که از این نویسنده خوندم ولی از خوندنش لذت بردم و پیشنهاد میکنم.
کتاب بیان بسیار دقیق از ناهنجاری تنش و حساسیتهای دوران نوجوانیه، هر رفتار و هر حرف بنظر بی اهمیت در روح و روان نوجوان تاثیر داره آخر داستان باز بود و بر عهده خواننده گذاشته شده نتیجه گیری. چون سرنوشت روبرتو و جولیانا و تصمیم نهایی که جووانا گرفت مبهم بود برای پدر و مادرها توصیه میکنم حتما بخونن چون ذهن نوجوان رو بخوبی براشون تحلیل میکنه
کتاب خوبی بود ولی ترجمه خیلی خوب نبود بعضی جملات بد ترجمه شده بود و متوجه مفهوم جمله نمیشدم آخر داستان مبهم و ناقص تموم شد و برام سوال ایجاد شد که چرا جوانا آخر داستان یکدفعه تصمیم میگیره شمارهی رزاریو رو بگیره و به دیدنش بره بر خلاف قبل که اکراه داشت با رزاریو باشه یا چرا تصمیم میگیره بره ونیز پیش تونینو...
ولی در کل ارزش خواندن و وقت گذاشتن داره
ولی در کل ارزش خواندن و وقت گذاشتن داره
راستش ترجمه کتاب خوب نبود و جمله بندیها غلط بود. خود داستان کشش داشت ولی با فرهنگ ما اصلا جور در نمیومد ولی خب یه سری نقطه اشتراکاتی هم داشت درکل مورد علاقه من نبود. مخصوصا کاری که در آخر جوانا با خودش کرد واقعا یعنی چی الان دیگه بزرگ شد؟ اونم با کسی که شخصیت منفوری بود و دوسش نداشت؟؟؟؟ چقدرم به توصیه عمه ش گوش داد و قدر خودشو دونست.
نویسنده درتشریح حالات نوجوانان تا حدودی موفق بوده ولی تمامی پختگیها از ذهن یک دختربچه ۱۳ ساله دور از واقعیت است و در طول خواندن کتاب بر ذهن خواننده سنگینی میکند. شاید اگر به صورت سوم شخص بیان میشد پذیرفتنی تر بود. نویسنده به تدریج عده زیادی را وارد داستان میکند ولی در انتهای کتاب همگی را بلاتکلیف رها کرده است.