نقد، بررسی و نظرات کتاب زوج همسایه - شاری لاپنا
مرتبسازی: پیشفرض
Sorani
۱۴۰۳/۱۰/۰۴
00
کتاب قشنگی بود در مورد زوجی بود که خانواده دختره مخالف ازدواج اون با یه پسر معمولی بود چون خودشون پولدار بودن وقتی ازدواج میکنن بچه دار میشن و زنه افسردگی بعد زایمان میگیره یه شب برای مهمونی به خونه همسایشون میرن و بچه رو تنها میزان وقتی به خونه برمیگردن میبینن که بچه رو دیدین و به پلیس خبر میدن و کارآگاه دنبال حقیقت میوفته و بعد متوجه میشن که شوهرش بچشو دزدیده ولی آخر داستان متوجه میشن این یه بازی بود کارآگاه به دنبال این قضیه میوفته تا بتونه بچه رو پیدا کنه از همه بازجویی میکنه بعد از مدتی بچه درد با اونا در تماس میشه و میگه اگه بچتونو میخواید باید اول بهم پول بدید و چون پدر مادر دختره پولدار بودن پول و جور میکنن و پدر بچه به جایی که قرار بود میره که پولو بده و بچه رو پس بگیره و به بقیه میگه به پلیس چیزی نگن وگرنه بچه رو بهشون نمیدن مرده وقتی اونجا میرسه پول بده بچه رو بگیره با چوب میزنن سرش و بیهوش میکنن پولارو با بچه برمیدارن و فرار میکنن وقتی دختره میبینن خبری از شوهرش نشد با پلیس تماس میگیره و همه چی و میگه وقتی کارآگاه اونجا میرسه پدر بچه رو تنها پیدا میکنن که بچه پیشش نیست و به خونه بر میگردم وقتی برمیگردن خانواده دختره به خونشون میره و بعد از مدتی پدر ناتنی دختره زنگ میزنه به دامادش و میگه آدم دزد باهاش تماس گرفته و گفته باید پول بیشتری بدن تا بچه رو بهشون بده و میخواد پول بیشتر بده تا بتونه بچه رو بگیره پسره طاقت نمیاره به زنش میگه و به خونه پدرش اینا میرن دختره شروع میکنه به گشتن اونجا دنبال بچش میگرده و پیداش نمیکنه تصمیم میگیره شوهرش ولکنه و پیش پدر و مادر بمونه همون شب میبینه که پدرش نصف شب با یه کیف داره به دل جنگل میره و تصمیم میگیره دنبالش کنه وقتی که.
از آنجایی که خیلی به داستانهای پلیسی علاقه دارم، از خواندن این کتاب لذت بردم. نویسنده بسیار ماهرانه فریبم داد، چرا که اواسط قصه خیال کردم ماجرا را فهمیدهام، اما داستان جور دیگری پیش رفت و بسیار پیچیدهتر از آن چیزی بود که ابتدا فکر میکردم. به نظرم خیلی رازآلود و گیرا داستان را روایت کرده بود. اصلا نمیتوانستم خواندن کتاب را متوقف کنم. نکتهای که برایم بسیار جالب توجه بود، این بود که آنه در تمام داستان ریچارد را پدر خود میدانست، اما زمانی که دست ریچارد برایش رو شد، نویسنده با ظرافت بسیار گفته بود «پدرش، در واقع پدرخواندهاش».. انگار با کنار رفتن پرده و فاش شدن واقعیت، فاصلهی زیادی میان او و ریچارد افتاده بود. و پایان داستان هم برایم دور از انتظار بود، گرچه آنه از بیماری روانی رنج میبرد، اما چند بار در طول داستان خیال کردم به پایان اتفاقات رسیدهام، اما نویسنده حرفهای باز هم غافلگیری دیگری برایم در چنته داشت.
کتاب خوبی بود. ترجمه خوبی هم داشت. داستان راجب دزدی یک کودک ۶ماهه بود... یه طرف داستان مادری بود که افسردگی داشت و هنگام نوجوانی بیماری روحی و پدری که مشکلات مالی زیادی داشت... خانواده دختر پولدار بودن.... داستانی معمایی آمیخته با خیانت و دروغ.... روند داستان کمی خسته کننده بود اما جوری نبود که میخوای بخونی.. تقریبا اواسط کتاب میشد حدس زد ماجرا رو..... پایان جالبی. داشت ولی خوب من زیاد به پایانش علاقه نداشتم چون معتقدم قتل آدم حتی بد چیز جالبی نیست.... میتونست شخصیت داستان یکم معقولانه تر رفتار میکرد گرچه از بیمار روانی انتظاری نیست!!
چطور میشه یه پدر ومادر بچه شش ماهه خودشون رو تو خونه تنها بذارن وبرن مهمونی😮اونم یه مهمونی شام ساده همسایه نه یه عروسی یا مهمونی بزرگ خانوادگی که رفتن بهش تقریبااجباری باشه😧این سوژه این رمان پراز فراز ونشیب وهیجانی وجذاب. مارکو و آنه زن وشوهری هستند که کورا دختر شش ماهه زیباشون رو شب خونه تنها میزارن وبه خونه همسایه کناری مهمونی میرن و وقتی بزمیگردن میبین در خونه باز و بچه نیست. این سرآغاز اومدن پلیس و روشن. شدن رازهای تاریک آنه و مارکو هستش.