نقد، بررسی و نظرات کتاب دختری که ماه را نوشید! - کلی بارن هیل
4.6
146 رای
مرتبسازی: پیشفرض
حاوی اسپویل
در شهری به نام پروتکتریت بزرگان به دلایل سیاسی مردم را مجبور میکنند کوچکترین عضو شهر را در جنگل رها کنند بزرگان میگویند جادوگر در جنگل این را میخواهد و اگر طبق خواستهاش عمل نکنیم همهی ما را خواهد کشت به همین دلیل مردم هم مقاومت نمیکردند بزرگان فکر میکردند جادوگری در جنگل وجود ندارد و حیوانات کودک را میخورند اما جادوگر واقعا وجود داشت و هر سال کودکان را بر میداشت و یک شب آنها را با نور ستارگان سیر میکرد و سپس آنها را به شهرهای آزاد میبرد و به خانوادههای مهربان میداد جادوگر که اسمش زان بود خبر نداشت چرا مردم کودکان شأن را در جنگل رها میکنند و اصلا علاقهای هم نداشت بداند یک روز که بزرگان برای بردن یک کودک آمده بودن مادرش بر خلاف مادران دیگر مقاومت کرد و مجبور شدند کودک را به زور از مادرش بگیرند و مادر کودک را به اتهام دیوانگی در برج زندانی کردند و کودک را رها کردند و جادوگر کودک را برداشت اما اشتباهی به جای نور ستارگان نور ماه را به کودک داد و کودک جادو شد جادوگر تصمیم گرفت کودک را نگه دارد چون او جادو شده بود و خطرناک بود زان اسم کودک را لونا گذاشت و وانمود کرد مادر بزرگش است لونا بزرگ میشد وجادویش هم همراه او رشد میکرد تا یک روز زان متوجه شد جادویش دارد به سمت لونا کشیده میشود و وقتی لونا ۱۳ سالش شود زان میمیرد زان تصمیم گرفت جادوی لونا رو محبوس کنه و................
در شهری به نام پروتکتریت بزرگان به دلایل سیاسی مردم را مجبور میکنند کوچکترین عضو شهر را در جنگل رها کنند بزرگان میگویند جادوگر در جنگل این را میخواهد و اگر طبق خواستهاش عمل نکنیم همهی ما را خواهد کشت به همین دلیل مردم هم مقاومت نمیکردند بزرگان فکر میکردند جادوگری در جنگل وجود ندارد و حیوانات کودک را میخورند اما جادوگر واقعا وجود داشت و هر سال کودکان را بر میداشت و یک شب آنها را با نور ستارگان سیر میکرد و سپس آنها را به شهرهای آزاد میبرد و به خانوادههای مهربان میداد جادوگر که اسمش زان بود خبر نداشت چرا مردم کودکان شأن را در جنگل رها میکنند و اصلا علاقهای هم نداشت بداند یک روز که بزرگان برای بردن یک کودک آمده بودن مادرش بر خلاف مادران دیگر مقاومت کرد و مجبور شدند کودک را به زور از مادرش بگیرند و مادر کودک را به اتهام دیوانگی در برج زندانی کردند و کودک را رها کردند و جادوگر کودک را برداشت اما اشتباهی به جای نور ستارگان نور ماه را به کودک داد و کودک جادو شد جادوگر تصمیم گرفت کودک را نگه دارد چون او جادو شده بود و خطرناک بود زان اسم کودک را لونا گذاشت و وانمود کرد مادر بزرگش است لونا بزرگ میشد وجادویش هم همراه او رشد میکرد تا یک روز زان متوجه شد جادویش دارد به سمت لونا کشیده میشود و وقتی لونا ۱۳ سالش شود زان میمیرد زان تصمیم گرفت جادوی لونا رو محبوس کنه و................
اگر دختری هستید و میخوایید این کتاب رو بخونید، حتما بخونید، تا تموم شدنش نهایتا ۲ ساعت طول میکشه و اونقدر مهربونه، که گاهی احساس میکنید پونصد سال دارید و همین الان موهاتون سفید میشه و گاهی حس میکنید که موهاتون داره تو نور مهتاب مثل نقره با رگههای آبی یا برعکس، میدرخشه.
با خوندن این کتاب شبها رویاهای طلایی میبینید یا حداقل خیلی خوب و عمیق میخوابید.
با خوندن این کتاب شبها رویاهای طلایی میبینید یا حداقل خیلی خوب و عمیق میخوابید.
حتی ترجمه ناروان بعضی قسمتها هم نتونسته از جذابیت داستان کم کنه... اول کتاب خیلی مبهم و مرموزه و خواننده رو ترغیب میکنه تا با اشتیاق پای داستان بشینه... شاید ابتدا به نظر کتاب افسانهای سادهای بیاد اما مفاهیم عمیقی داشت که با پیشرفت ماجرا ملموس میشد... در کل خواندنش خالی از لطف نیست و بسیار دلنشینه... شخصیت فریان هم خیلی دوست داشتنی بود:)
خیلی داستان کتاب جالب بود. کتاب در واقع از جهل و اندوه مردم میگه که باعث میشد بزرگانِ شهرشون ازش سواستفاده کنن و جادوگرِ بدی که مردم فکر میکردن خوبه و جادوگرِ خوبی که مردم فکر میکردن بدِ. و عاقبتِ مردمی که بالاخره بیدار شدن و شهرشون آزاد شد از غم و اندوه و بزرگانی که بالاخره به سزای اعمال پستشون رسیدن
به نظر من کتاب یک کم گنگ بود و معلوم نبود چی به چی و کسی که اولین بار میخونه شاید ازش زده شود و باید چندین بار پشت سر هم بخونی تا خوب متوجه بشی ولی وقتی کتابو درک میکنی از نظرت کتاب بینظره و واقعا هم همینه و البته یک چیز دیگه که خوب که بگم اینکه کتاب موضوعی ناتمام را میگذارد و به موضوع دیگری میرود
اینکه امید رو درمقابل اندوه دیده جالبه و کلا دیدگاه نویسنده نسبت به عواطف انسانی و تاثیرش روی خود ادم و اطرافیانش جالب و جدید بود برام. اما متن با اینکه سعی شده بود روان و صمیمانه باشه از اونطرف خسته کننده و تکراری شده این موضوع شاید بخاطر رده سنی کتاب باشه. در کل ارزش خوندن داره
کتاب درباره دختری به نام لونا است که وقتی نوزاد بود به دلایل سیاسی شهر که بزرگان آن برای حفظ حکومت خود اجرا میکنند آنها به مردم گفته بودند در جنگل خطرناک جادوگری زندگی میکند که هرسال کوچکترین فرد آن شهر را میخواهد و اگر آن بچه را به جنگل نبرند و به جادوگر ندهند کل شهر را میکشد این خرافهای بود که بزرگان از آن سواستفاده میکردند و میدانستند که جادوگری وجود ندارد و آن بچه توسط جانوران جنگل خواهد مرد ولی در آن جنگل واقعا جادوگری زندگی میکرد ولی نه آن طور که مردم فکر میکردند او هرسال به جایی که بزرگان بچه را میگذاشتند میرفت و آن را بر میداشت و با خود به شهرهای آزاد میبرد و آن را به خانوادهای خوب و مناسب میداد تا خوب بزرگ شود او نمیدانست که چرا مردم بچههای خود را در جنگل خطرناک رها میکنند یکی از این روزها که به آن روز قربانی میگفتند دختری برای جادوگر گذاشتند که معمولی نبود مادرش هم همینطور در روز قربانی کسی برای بردن بچه مقاومت نمیکرد ولی مادر آن دختر نمیگذاشت بچه را از او جدا کنند و برای همین به زور بچه را بردند و جادوگر هم او را برداشت تا به شهرهای آزاد ببرد ولی وقتی شب شد و بچه گرسنه او به اشتباه به جای استفاده از نور ستارهها که کمی جادو داشت و برای خوشبخت کردن بچه کافی بود از ماه استفاده کرد که جادوی زیادی داشت و بچه جادو شد جادوگر که دید این بچه را خیلی دوست دارد او را به خانه خود برد و او را بزرگ کرد