نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی هانسل و گرتل و جوجه اردک زشت - هیلاری رابینسون
4.2
352 رای
مرتبسازی: پیشفرض
داستان هانسل و گرتل و جوجه اردک زشت داستانی زیبا برای کودکان نوشتهی هیلاری رابینسون است. شخصیتهای این داستان از دو داستان مجزا گرفته شده و دربارهی خواهر و برادری به نام هانسل و گرتل است که با پدرشان در خانهای در جنگل زندگی میکنند و در انجام کارها به پدرشان کمک میکنند و روزی در رودخانه جوجه اردک را میبینند که خواهران و برادرانش با او رفتار خوبی ندارند و زمانی که هانسل و گرتل برای پیدا کردن چوب به جنگل رفته بودند در جنگل گم میشوند و گرفتار زن جادوگر میشوند و جوجه اردک کمک میکند تا آنها از دست جادوگر نجات پیدا کنند و به خانهی خود برگردند و جوجه اردک زشت هم که بخاطر صورت زشتش مورد آزار و اذیت قرار میگرفت وقتی بزرگ شد تبدیل به یک قوی زیبا شد. این داستان به بچهها یاد میدهد که از روی ظاهر افراد دربارهی آنها قضاوت نکنند و به همهی انسانها احترام بگذارند و حقوق آنها را رعایت کنند. با تشکر از کتابراه برای تهیهی داستانهای رایگان زیبا برای کودکان.
هانسل و گرتل و جوجه اردک زشت» داستانی کودکانه
است که به روایت خواهر و برادری به نامهای هانسل و گرتل تو خونه کوچیکشون که تو یک جنگل زندگی میکردن که در یک صبحِ آفتابی گرتل به هانسل گفت: هیچ غذایی توی خونه نیست، پدر هم به چوب احتیاج داره بیا به روستای کنار رودخونه بریم تا چیزایی که داریم و بفروشیم و به جاش غذا بخریم.»
که به بچهها مواجه شدن با مشکلات و حل مسئله رو یاد میده.
هانسل، مسیری که ازش رد شدن رو با سنگهای کوچیک نشونهگذاری کرد تا موقع برگشتن بتونن راه رو پیدا کنن که این خیلی خوبه و به بچهها آموزش میده.
به محض اینکه به رودخونه کنار روستا رسیدن اردک کوچولویی رو توی آب دیدن که با ناراحتی کواک کواک میکرد… و داستان از اینجا جالب میشه و بچهها رو با باتوجه با مشکل روبرو میکنه. نکته آموزندهی مهم تر اینه که نباید از روی چهره و ظاهر دیگران و قضاوت کنیم.
است که به روایت خواهر و برادری به نامهای هانسل و گرتل تو خونه کوچیکشون که تو یک جنگل زندگی میکردن که در یک صبحِ آفتابی گرتل به هانسل گفت: هیچ غذایی توی خونه نیست، پدر هم به چوب احتیاج داره بیا به روستای کنار رودخونه بریم تا چیزایی که داریم و بفروشیم و به جاش غذا بخریم.»
که به بچهها مواجه شدن با مشکلات و حل مسئله رو یاد میده.
هانسل، مسیری که ازش رد شدن رو با سنگهای کوچیک نشونهگذاری کرد تا موقع برگشتن بتونن راه رو پیدا کنن که این خیلی خوبه و به بچهها آموزش میده.
به محض اینکه به رودخونه کنار روستا رسیدن اردک کوچولویی رو توی آب دیدن که با ناراحتی کواک کواک میکرد… و داستان از اینجا جالب میشه و بچهها رو با باتوجه با مشکل روبرو میکنه. نکته آموزندهی مهم تر اینه که نباید از روی چهره و ظاهر دیگران و قضاوت کنیم.
خطر اسپویل:
داستان درباره ی اینه که هانسل و گرتل در خونشون غذایی ندارن پس اونها تصمیم میگیرن که گرتل بعضی از وسایل خانه را بفروشه و هانسل کمی چوب برای گرم شدن ببره. تا اینکه اونها به یک جوجه اردک زشت میرسن و با اون صحبت می کنن و به خانه می رن. ولی روز دوم اونها گم میشن و به یه خونه ی شکلاتی میرسن و از پیرزن صاحب خانه خواستار غذا می شن. ولی پیرزن اونها رو توی خونش زندانی می کنه، ولی جوجه اردک زشت اونها رو نجات میده و اونها به خونشون برمیگردن
داستان درباره ی اینه که هانسل و گرتل در خونشون غذایی ندارن پس اونها تصمیم میگیرن که گرتل بعضی از وسایل خانه را بفروشه و هانسل کمی چوب برای گرم شدن ببره. تا اینکه اونها به یک جوجه اردک زشت میرسن و با اون صحبت می کنن و به خانه می رن. ولی روز دوم اونها گم میشن و به یه خونه ی شکلاتی میرسن و از پیرزن صاحب خانه خواستار غذا می شن. ولی پیرزن اونها رو توی خونش زندانی می کنه، ولی جوجه اردک زشت اونها رو نجات میده و اونها به خونشون برمیگردن
صدا گذاری و آهنگ بسیار عالی بود وشخصیتهای قصه هم با این که تلفیقی از شخصیتهای قصص پیشین بود اما به خوبی نقش خود را در این اثر بازی کردند و پیوندی به داستان گذشته نداشتند. از همین رو قصه بنیان قوی و ساختار محکمی داشت. استفاده از اسم شخصیتهای قصص پیشین باعث بیدار کردن نوستالژی در کسانی ست که قصهی جوجه اردک زشت و هانسل و گرتل را خواندهاند. صنیدن این کتاب را به همه توصیه میکنم
داستان از جایی شروع شد که هانسل به خواهرش پیشنهاد میدهد کمی وسیله که در خانه دارند بفروشند و از آن گندم بخرند تا برای پدرشان آرد درست کنند، گرتل پیشنهاد برادرش را تایید کرده و همچنین از برادرش میخواد در جنگل هیزم هم جمع کنند، بنابراین بعد از جمع آوری وسایل ترجیح میدهند به درخت زنگوله ببندند تا گم نشوند، در راه کنار رودخانه اردکی را میبینند، هانسل جلو میرود و با اردک حرف میزند و آنها فکر میکنند چون اردک زشت است هیچ دوستی ندارد و بسیار تنهاست، بالاخره آن روز به پایان میرسد و خواهر و برادر به خانه برمیگردند و پدرشان به آنها پولی را بابت تهیه غذا میدهد بنابراین آنها دوباره فردا راهی جنگل میشوند ولی اینبار با خود نان میبرند تا تکه تکه روی زمین بریزند و راهشان را گم نکنند و همچنین به آن اردک نان بدهند اما شب فرار میرسد و آنها نمیتوانند تکههای نان را پیدا کنند و گم میشوند، آنها بسیار خسته و گرسنه هستند ولی با این وجود خانهای شکلاتی در جنگل پیدا میکنند، آنها به توافق میرسند تا در بزنند و کمی غذا از صاحب خانه بگیرند، که البته صاحب آن خانه پیرزنی است و پیرزن آنها را به داخل دعوت میکند، اما از آنجایی که او جادوگر بدجنسی است، در را قفل میکند و بچهها را زندانی میکند، اما اردک از این قضیه باخبر میشود، و برای تشکر از بچهها شب که پیرزن میخوابد کلید را از او گرفته و به بچهها میدهد، بچهها هم بسیار خوشحال شده و به خانه برمیگردند.