نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی سه شنبه خیس - بیژن نجدی
3.9
231 رای
مرتبسازی: پیشفرض
betWeen دامنی
۱۴۰۲/۰۸/۰۹
00
داستانی کوتاه از نویسنده ایرانی که اسمش تابحال به گوشم نخورده که نمیدانم این مایه تاسف است یا نه ولی خب تعداد نویسندگان آنقدر زیاد و کتابها آنقدر زیاد که اگر همهی شان را بخوانی بازهم تعداد بیشمار دیگری از قطار جامیمانند پس ازین بابت ناراحت نباشید به خود فشار نیاورید و البته یکی از دلایل عدم محبوبیت نویسندگان ایران زمین در معاصر یک نوع حالت روانیست کع مخاطبان نوشتهی غیر ایرانی را ارجح تر مینهند ولیکن اگر درست و عمیق به این موضوع فکر کنند این مسعله از لین میرود خب خالا برسیم به خود داستان که میرود به سالهای قبل از انقلاب نشانهی دورانی مخلوط با خون و ترس و اندو. ه داستان زنی را نشان میدهد که از خانه بیرون آمده با چادری بر تن و چتری آبی در دست و این چتر میشود کلیشه میشود چیزی شگفت انگیز که نویسنده به آن روح میدهد و حتی قطرهی باران را نیز بر آن در ذهن خواننده تجسم میکند و شاید دلیل این تنهایی زن است تنهایی او... آنکه چشم به راه پدر است ولی نمیداند که او خیلی وقت پیش اعدام شده و نویسنده با بیان این حقیقت به خواننده گویی بدنبال برانگیختم چیزیست در ما و معکوس کردن بعضی چیزها مثلا حرکت درختان نه اتوبوس و توهم دیداری زن میخواهد چه شرایطی را به ما نشان دهد؟! شرایط خاموادهای بحران زده و به انتها رسیده و این تنهایی چقدر نابود کننده است البته نویسنده آنچنان که باید نمیتواند این احساس ظریف را در مخاطب برانگیزد ولیکن تمام تلاش خود را کرده و این هائز اهمیت است
با حال و هوای امروز میخونه.
منو یاد یه شعری انداخت:
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...! گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
#
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
منو یاد یه شعری انداخت:
در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست
می رسم با تو به خانه، از خیابانی که نیست
می نشینی روبه رویم خستگی در میکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
باز میخندی و میپرسی که حالت بهتر است؟
باز میخندم که خیلی...! گرچه میدانی که نیست
شعر میخوانم برایت واژهها گل میکنند
یاس و مریم میگذارم توی گلدانی که نیست
چشم میدوزم به چشمت، می شود آیا کمی
دست هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟
وقت رفتن میشود با بغض میگویم نرو
پشت پایت اشک میریزم در ایوانی که نیست
میروی و خانه لبریز از نبودت میشود
باز تنها میشوم با یاد مهمانی که نیست
#
رفتهای و بعد تو این کار هر روز من است
باور اینکه نباشی کار آسانی که نیست
کتاب صوتی مختصرکوتاه ولی بسیارمفیدی بود👍
باداستانی جالب وجذاب خیلی لذت بردم پیشنهادمیکنم حتماگوش کنید. کتاب درمورد یک دختری به نام ملیحه است که پدرش اززندانیهای زندان اوین قبل ازانقلاب بوده است.
پدرملیحه چندوقت قبل اعدام شده بود وچون نه جای قبرونه جسم پدرش راندیده بود وبهش نگفته بودن کجاست باورنمیکردکه پدرش مرده است. واسه همین روزهای اخرانقلاب وقتی که زندانیهای اوین راداشتن ازادمیکردن میره به دیدن پدرش تااون راپیداکنه وببینه.
اماهیچ خبری ازپدرش نمیشه ومیبینه اخرین نفرهم میادولی پدرش نه.
مادرملیحه چندسال قبل نتوانست این دوری ودلتنگی همسرش راتحمل کندوفوت کرد خودملیحه هم ازغم فوت مادرودوری پدربااینکه دخترجوانی بود ولی بسیارشکسته وداغون به نظرمیرسد.
باداستانی جالب وجذاب خیلی لذت بردم پیشنهادمیکنم حتماگوش کنید. کتاب درمورد یک دختری به نام ملیحه است که پدرش اززندانیهای زندان اوین قبل ازانقلاب بوده است.
پدرملیحه چندوقت قبل اعدام شده بود وچون نه جای قبرونه جسم پدرش راندیده بود وبهش نگفته بودن کجاست باورنمیکردکه پدرش مرده است. واسه همین روزهای اخرانقلاب وقتی که زندانیهای اوین راداشتن ازادمیکردن میره به دیدن پدرش تااون راپیداکنه وببینه.
اماهیچ خبری ازپدرش نمیشه ومیبینه اخرین نفرهم میادولی پدرش نه.
مادرملیحه چندسال قبل نتوانست این دوری ودلتنگی همسرش راتحمل کندوفوت کرد خودملیحه هم ازغم فوت مادرودوری پدربااینکه دخترجوانی بود ولی بسیارشکسته وداغون به نظرمیرسد.
واقعا بیژن نجدی نویسندهی عالی بود
داستان دربارهی دختری بود به اسم ملیحه که پدرش از زندانیهای قبل از انقلاب بوده
و در زندان اوین بوده به تیر میبندش و تیر میزنن بهش و میکشنش زنش از غصه غمباد میگیره و میمیره و دخترش هنوز امید داره پدرش زنده س
و میره دره زندان اوین که انقلاب شده زندانی هارو ازاد میکنن اما پدر نمیاد
به پدر بزرگش میگه هر وقت جنازهی دادن یا قبری نشون دادن باور میکنم پدرم فوت کرده
دختری که چند سالی بیشتر نداره ولی از غصه پیرتر از سنش میزنه و همیشه مشکی میپوشه
داستان دربارهی دختری بود به اسم ملیحه که پدرش از زندانیهای قبل از انقلاب بوده
و در زندان اوین بوده به تیر میبندش و تیر میزنن بهش و میکشنش زنش از غصه غمباد میگیره و میمیره و دخترش هنوز امید داره پدرش زنده س
و میره دره زندان اوین که انقلاب شده زندانی هارو ازاد میکنن اما پدر نمیاد
به پدر بزرگش میگه هر وقت جنازهی دادن یا قبری نشون دادن باور میکنم پدرم فوت کرده
دختری که چند سالی بیشتر نداره ولی از غصه پیرتر از سنش میزنه و همیشه مشکی میپوشه
داستان خفقان است و زندان. حکومت های دیکتاتور که جز اندیشه خود هیچ نوع تفکر دیگری را نمیپذیرد. حتی تحمل کوچکترین انتقادها را ندارد. از آنسو انسان های روشن فکر جامعه و عذاب و زجری ناتمام که به آن ها وخانوادهایشان از سوی حکومت تحمیل میشود. انتظارهای بی نهایت زجر آور، بیخبری از عزیزانشان، گاهی حتی جنازه اعدامیان به خانواده تحویل نمیشود. مثل دهه شصت خانوادها گور های عزیزانشان را هم نمیدانند کجاست. درد و عذاب این عزیزان به راستی درد و عذاب ایران است. ممنونم از روشنگری های شما عزیزان کتابراه
انسان زمانی که یکی از عزیزانش یا نزدیکانش به هر دلیل فوت میشود فقط جسد و به خاک سپردن انسان را وادارمیکند تسلیم شوند و باور میکنیم که او مرده است. خیلی از سربازان ایرانی در جنگ تحمیلی برنگشتن و هیچ وقت جسدی از آنها پیدا نشد و مادران و پدرانی که چشم انتظار فرزندانشان بودند ولی هیچ وقت حتی استخوانی از آنها نبود. و این موضوع منتظر بودن خیلی سخته یک بلاتکلیفی مرگبار. ملیحه داستان هم به درد انتظار مبتلا شده بود و باور نداشت یا نمیخواست باور کند سیاوش مرده است
داستان دختری بنام ملیحه که پدرش از زاندانیان سیاسی زمان انقلاب بود و هفت سال قبل تیرباران شده و جنازهاش به خانواده تحویل داده نشده بود و همین باعث شده بود که ملیحه نتواند مرگ پدر را باور کند. داستان خیلی احساسی بود و تنهایی و غم دختر رو به خوبی منتقل میکرد. فضا سازی و اشاره به جزئیات به خوبی شمارو با فضای داستان همراه میکرد. اسم داستان برگرفته از روز سه شنبه بارونی هست که داستان ملیحه رو در اون روز روایت میکنه. داستان قشنگی بود و شنیدنش رو توصیه میکنم
داستان زیبایی درباره دختریست که پدرش اعدام شده، اما نه جسد او را دیده نه سنگ قبری باو نشان دادهاند. لذا مرگ پدرش را باور نمیکند و پذیرش این مسئله برایش سخت است. در خیالات خود با پدرش حرف میزند و فکر میکند که او بازگشته است. در میانه داستان بخاطر باد شدید، چتر از دستش رها میشود و در آخر دختر به دنبال تکه پارههای چتر میگردد، اما آن را هم نمییابد و از این جهت وجه تشابهی پیدا میشود میان آن چتر گمشده و پدری که حتی جسد نداشت...
اول درمورد نویسنده جناب بیژن نجدی دبیر ریاضی من بود وکلاس درسش را دوست داشتم یه جمله بمن گفت که الان میفهمم تمام موفقیتهای انسان درهمان جمله خلاصه میشود اینکه درمواقع مشکلات با لبخند روبروشویم
کتاب شعرش راخواندم خیلی دلنشین بود. شعر وادبیاتش عالی بود از عمق همه چیز را میدید ومی فهمید. راست خیلی دلم میخواست زنده باشد. روحش شاد
کتاب شعرش راخواندم خیلی دلنشین بود. شعر وادبیاتش عالی بود از عمق همه چیز را میدید ومی فهمید. راست خیلی دلم میخواست زنده باشد. روحش شاد