نقد، بررسی و نظرات کتاب بازگشت به خانه - تولگا گوموشای
4.2
128 رای
مرتبسازی: پیشفرض
maniya
۱۴۰۳/۰۵/۱۶
00
داستان در مورد یک پسر بچه پرورشگاهی بود که هر شب کابوس میدید کابوس او خانوادهاش را میدید اما هرچه راه میرفت به آنها نمیرسید وزها نیز آن را نقاشی میکرد معلم از او پرسید چرا همیشه نقاشیاش این است کودک گفت زیرا ر شب همین کابوس را میبینم معلم با مهربانی او را در آغوش گرفت هر دو گریستند کودک احساس متفاوتی به او دست داد آن شب خواب دید که در هنگام راه رفتن ه خانوادهاش رسیده است مادرش او را در آغوش میگیرد و پدرش او را نوازش میکند و بوی غذا در خانه میپیچد دیگر از اون کابوسها خبری نبود و فردا نقاشیاش متفاوت بود و آن را با ذوق معلمش نشان داد در واقع نویسنده یک کودک پرورشگاهی را درک کرده و حالت آن را دقیق بیان کرده که گاهی اوقات یه محبت کوچک حال کودک را متفاوت میکند.
چقد زیبا با وجود کوتاه بودن از دید کودکی که خانوادهاش رو گم کرده بیان کرد واقعا قلبم تپش گرفت حالم دگرگون کرد ترس وحشتناکی هست برای کودک و بعد پرورشگاه و نقاشیهایی که تلخ بود اما واقعی تنها با محبت معلم کل دیدش به دنیا تغییر کرد 😔😔😔😔😔
معلم کودک را رها نمیکند. بلکه بیشتر و بیشتر بخود میفشاردش. هر دویشان هق هق میکنند. گونههای کودک از اشک گرم گرم میشود.
آسفالت خیابان دیگرکودک را به عقب نمیکشد و به جلو میراند. کودک در آغوش معلم به خانهشان نزدیک میشود؛ نزدیک نزدیک و در آخر به در خانه میرسد
معلم گونههای کودک را میبوسد. و قلب پژمرده و کوچک کودک مثل جوانهای شکفته میشود.
معلم کودک را رها نمیکند. بلکه بیشتر و بیشتر بخود میفشاردش. هر دویشان هق هق میکنند. گونههای کودک از اشک گرم گرم میشود.
آسفالت خیابان دیگرکودک را به عقب نمیکشد و به جلو میراند. کودک در آغوش معلم به خانهشان نزدیک میشود؛ نزدیک نزدیک و در آخر به در خانه میرسد
معلم گونههای کودک را میبوسد. و قلب پژمرده و کوچک کودک مثل جوانهای شکفته میشود.
با اینکه کوتاه بود اما بسیار زیبا و تاثیر گذار بود و البته غمگین من واقعا دوست داشتم داستان در مورد کودکی پرورشگاهی بود که هر شب خواب خانواده اش رو می دید و هر وقت به مدرسه می رفت همین کابوس را نقاشی می کشید یک روز معلم شأن از او پرسید چرا مدام این نقاشی را می کشی کودک همه چیز را برای معلم تعریف کرد و معلم او را بغل کرد و کودک احساس کرد در خانه است از آن روز به بعد کودک نقاشی خودش و معلم شأن را می کشید که جلوی یک خانه ایستاده آمد و دیگر کابوس ندیدپیشنهاد می کنم بخونید خیلی تاثیر گذار و زیباست اشک منو در آورد
خیلی قشنگ اما غمانگیز بود. کودک گمشده در حسرت دیدار دوباره خانه و خانواده هر شب خوابهای بدی میبیند. زمانی که معلمش ماجرا را میفهمد، تنها او را در آغوش میگیرد. همین محبت هر چند کوتاه از این انسان فرشتهوار، کابوسهای کودک را از بین میبرد و معلم مهربان مادر، خواهر و پدر او میشود. داستان بسیار هنرمندانه غم تنهایی و ناامنی کودک را به تصویر میکشد و واقعا ناراحت کننده اما زیباست.
داستانی کوتاه درباره کودکی است در پرورشگاه که هرشب کابوسی مشابه شبهای قبل میبینه و در کابوس همیشه در حال دویدن به سمت خواهری در نزدیکی خونهشون هست که با هر قدم ازش دورتر میشه و وقتی کاملا محو شدن از خواب میپره.
واقعا غم انگیز بود و با وجود کوتاه بودنش، برام تاثیرگذاری بالایی داشت.
واقعا غم انگیز بود و با وجود کوتاه بودنش، برام تاثیرگذاری بالایی داشت.
این کتاب عالی بود
نویسندهی این کتاب سعی کرده است که به ما خوانندگان این کتاب بفهمانند که میشود حتی با یک لبخند و یک خوبی کوچک هم میتوان انسان بود و انسانیت داشت و البته هم موفق شد. پیشنهاد میکنم حتما این کتاب آموزنده را مطالعه کنید. ممنون از کاربران که این کتاب عالی رو رایگان گذاشته. 🌹🌹
نویسندهی این کتاب سعی کرده است که به ما خوانندگان این کتاب بفهمانند که میشود حتی با یک لبخند و یک خوبی کوچک هم میتوان انسان بود و انسانیت داشت و البته هم موفق شد. پیشنهاد میکنم حتما این کتاب آموزنده را مطالعه کنید. ممنون از کاربران که این کتاب عالی رو رایگان گذاشته. 🌹🌹