زندگینامه و دانلود کتابهای محمد محمودی نورآبادی
روزنامهنگار و نویسنده.
زندگینامه محمد محمودی نورآبادی
فرزند حاج علی و حاجیه عالم هستم. به گواه مادرم در اولین روز از آذرماه 1350 و در روستای مهرنجان شهرستان ممسنی به دنیا آمدهام. کسی را تشویق به فرار و بد آموزی نمیکنم. اما من از همان کودکی با واژه میانهی خوبی داشتم. انصافاً هرکجای زندگی تصمیم به فرار گرفتم، با موفقیتهای جالبی مواجه شدم. مثلاً تفنگ دَم پرِ پدر، درییلاق و قشلاق همراه همیشگی مان بود. پدر صغیر بودنم را بهانه میکرد و تفنگ به دستم نمیداد. بعد هم توی جمع از خدا و پیغمبر حرف میزد که باید به بچهها اسب سواری و تیر اندازییاد داد.
ده سالم تمام نشده بود که تفنگش را بی خبر برداشتم و به جنگل رفتم.یکی از روزهای ماه خرداد بود و ایل تازگیها در کنار چشمه گلزردی، سیاه چادرها را بر پا کرده بود. ماحصل اولین فرارم شکاریک خرگوش بود که بعدها هرگاه به مظلومیتش فکر کردم، دلم برایش میسوخت. اما برای "عمه گلاب" هم بد نبود. چرا که او پاهایش درد داشت و همیشه چشم به راه گوشت خرگوش بود تا بخورد و به خودش بقبولاند که با معجزهی گوشت خرگوش شفا پیدا کرد و درد تمام شد و رفت رد کارش.
"سنگ بزرگ برداشتن، نشانهی نزدن است." این هم تکیهی کلام مادرم بود. اردیبهشت 65 و فرار دسته جمعی ما برای رفتن به جبهه، تعبیر همان ضربالمثل بود. شش، هفت نفری بودیم که وقتی ظهر زنگ مدرسهی راهنمایی امام خمینی مهرنجان به صدا در آمد، کتابها را گذاشتیم و بی آن که در فکر ناهارمان باشیم، راه شهر را در پیش گرفتیم. عبور از رودخانهی پر آب، اولین مشکل سر راهمان بود و بعد باید با شکم گرسنه، از دل درهها و کوها و تپهها میگذشتیم تا به دشت قرعه میرسیدیم. از اولین دهکدهی سر راه که همان باباپیری بود، کمینان گرفتیم. ذاکر نجاتی بود که رفت و ازیک خانوادهی آشنا نان گرفت. اما سیر که نشدیم هیچ، تازه نزدیک بود با هم دعوایمان بشود.
فردای آن روز، در بسیج شهر نورآباد بودیم که سر و کلهی عسکر صداقت، مسئول بسیج پیدا شد. «به به، مگر این جا کودکستانه؟» این همان جملهای بود که عسکر گفت و آب پاکی روی دستمان ریخت. خواهش و تمناها و واسطه پیدا کردنها و رو انداختنها همه بی فایده بود. باید دست از پا دراز تر به روستا بر میگشتیم.
صبح روز بعد، پشت دیوار سنگ و سیمان مدرسه جمع بودیم و نمیدانستیم با چه رویی به کلاس درس برویم و چه توجیهی برای فرار و غیبتمان داشته باشیم. از بد شانسی، سر و کلهی شمسعلی(خدمتگذار مدرسه) پیدا شد و حسابی حالمان را گرفت. چه احساس بدی داشتیم وقتی میگفت:«خدایه بار دیگه هم به عراقیها رحم کرد که پای شما به جبهه نرسید... وای وای وای، شما رفته بودید چه میشد؟»
ذاکر بود که طلسم را شکست و همه را به رفتن بر سر کلاس تشویق کرد. زمانی که وارد کلاس شدیم، معلم حرفه و فن سر کلاس بود. اول بهت زده نگاهمان کرد و بعد گفت:«سلامتی رزمندگان اسلام صلوات!»
بمب خنده در کلاس ترکید. از خجالت آب شدیم. اما بعد از کلاس، ذاکر جلو افتاد و آنهایی را که بلندتر خندیده بودند، حسابی کتک زدیم.
دومین فرار را در هشتمین روز از آذرماه همان سال تجربه کردیم. تجربهی شکست دور قبل خیلی به دردمان خورد. مثلاً بنا بود از شناسنامههایمان کپی بگیریم و با تیغ تاریخ تولدها را دست کاری کرده و دوباره کپی بگیریم. تنها کسی بودم که پوتین و لباس بسیجی داشتم. پوتین را برادرم عبدالرسول از جبهه برایم سوغاتی آورده بود و مثل تخم چشمهایم از آن مراقبت میکردم.
تیرمان به سنگ نخورد؛ همه ثبت نام شدیم و در لیست اعزامیها جای گرفتیم. بگذریم کهیک ارزیاب از راه رسید و دست من محمد صداقت را گرفت و از جمع بیرون کشید. حالا من کس و کاری نداشتم، محمد صداقت که برادرش مسئول بسیج بود، چرا نباید میرفت؟
هر دو از شیشهی مینی بوس پریدیم داخل و در پشت صندلیهای ردیف آخر مخفی شدیم. صداقت را نمیدانم، اما قلب خودم چهار نعل به دیوار سینهام میکوبید. فقط خدا میداند تا مینی بوسها راه افتادند، چند بار حال به حال شدم.
آن روز به ذهنم نمیرسید که با انفجاریک خمپاره، چند نفر از بچههای دسته و از جمله محمد صداقت در چند قدمیام آش و لاش خواهند شد... اما اتفاقاتیکی پس از دیگری به وقوع پیوست. قریب به بیست روز آموزش شبانه روزی در اردوگاه گتوند، مصیبت بود. خواب و استراحت مثلیک رؤیا شده بود. با این حال به شرکت در عملیات میارزید.
کربلای چهار که شروع شد، ما بچههای گردان حضرت فاطمه(س) در پشتیک خاکریز و نزدیک میدان نبرد بودیم. باید در موج دوم وارد میشدیم و نشدیم. موج دومیدر کار نبود. عملیات بی تعارف لو رفت و به شکست انجامید. بچهها در بهت عمیقی فرو رفتند. هیچ کس برای گریه دنبال بهانه نمیگشت. صبح که هوا روشن شد، عقب همهی وانتهایی را که از خط مقدم بر میگشتند، پر از جسد میدیدیم.
برگشتیم به گتوند و دوباره تمرینات را شروع کردیم. همان آموزشها و همان طرح مانورها و همان سختیها و بیخوابیها...
بعد هم که تا چشم به هم زدیم، کربلای پنج شروع شد. مثلیک خواب بود. دوستانمیکییکی جلوی چشمم شهید میشدند. محمد صداقت، بابک سالاری، محمدرضا رهبر، حسین اسماعیلی، محمد نیازی و خیلیهای دیگر. اما شهادت لطیف طیبییک جور دیگر بود. او وقتی داشت جان میداد، به اباعبدالله هم سلام میداد و این برای من باور کردنی نبود.
نوروز سال بعد که همه منتظر آمدن برادرم عبدالرسول بودیم، خبر شهادتش را آوردند. من خبر داشتم و بقیهی خانواده بی خبر بودند. ده روز تمام به تنهایی گریستم و آه بر آوردم و ناله کردم و بعد در مقابل نگاه اهل خانواده قیافهی عادی و جدی گرفتم و گاهی خندیدم. باید صبر میکردم تا جسد را از کردستان میآوردند... شنیدن کی بود مانند دیدن؟
اینهایادهایی بود که از جنگ با من ماند. همیشه مثلیک بغض بر سینهام سنگینی میکردند. هر کجا مجالی پیدا میکردم، از آن صحنهها میگفتم. اما دل بی قرار و پریشانم راضی نمیشد. به قول سعدی: هزار جهد کردم که سّر عشق بپوشم/ نبود بر سر آتش میسرم که نجوشم... به هوش بودم از اول که دل به کس نسپارم/ شمایل تو بدیدم نه عقل ماند و نه هوشم... مگر تو روی بپوشی و فتنه باز نشانی /که من قرار ندارم که دیده از تو بپوشم
زمستان هفتاد بود و با گذشت بیش از چهار سال از پایان جنگ، هنوز در منطقهی جنگی بودیم. من پاسدار بودم و در گردان توپخانه و رستهی هدایت آتش مشغول بودم. سه آتش بار در نزدیکی جادهی ماه شهر -آبادان داشتیم. دقیق ده کیلموتری آبادن. آن جا با سربازی آشنا شدم که لیسانس ادبیات داشت و شبها پای چراغ فاونس شعر مینوشت. او بود که به دادم رسید. از او چیزهای زیادی آموختم. بعد در خانهی مخروبهای در آبادان،یک دیوان محتشم پیدا کردم و آن قدر شعر حفظ کردم که سر تا پا شعر شدم. کم کم صحنههایی از عملیات را دریک غزل آوردم. اینها هم نتوانست آتش درونم را فرو بنشاند. باید دست به کار دیگری میزدم.
باید میدان وسیع تری برای تاخت و تاز اسب سرکش درون مییافتم. پس کتاب گلابیهای وحشی را در شرایطی نوشتم که از اصول خاطره نویسی چیزی نمیدانستم. اما فرقی به حالم نمیکرد. تازه من همیشه از قالب و دیوار و محدودیت فراری بودم. من آن خرگوش بی چاره را کشتم تا بزرگی خودم را به رخ پدر بکشم و به او بفهمانم که بزرگی به شناسنامه نیست؛ بزرگی به میدان پیدا کردن است. چه بسیار آدمها که لباس شیر بر تن دارند و با دل موش زندگی میکنند و چه قهرمانها که بی خود و بی جهت و از صدقهی سر قلمیویا اشتباهی و فراهم شدن شرایط نا برابری قهرمان شدهاند. خیلی وقتها، چون دره خالی از شیر شده، روباهی به پادشاهی رسیده...
بعد از نگارش کتاب گلابیهای وحشی، کار خود را تمام شده میپنداشتم. اما اکبر صحرایی بود که دستم را گرفت و به اقیانوسی به نام داستان برد. به دنیایی پا نهادم که همیشه ندانسته آرزویش را میکردم. اکبر به منیاد داد که به چخوف و تالستوی و مارکز و دیگران کاری نداشته باشم که چه گفته اند و چه نوشته اند. بنا شد خودم باشم؛یک شرقی مسلمان ویک ایرانی- فرزند ایل و روستا و بزرگ شده در جوار کوهها و چشمهها...
زمانی که "سرریزون" را مینوشتم، به مخیله ام خطور نمیکرد که آن اثر بتواند در دو جشنوارهی معتبر خوش بدرخشد. اما قبل از هر کاری بر سر مزار علی شیر شفیعی، شخصیت اصلی داستانم رفته بودم و از او خواسته بودم تا به کمک بیاید و کاری کند که کتابی در خور او بنویسم. علی شیر هم کم نگذاشت؛ چرا که سرریزون در سال هشتاد و نه رمان سال دفاع مقدس شناخته شد...
بعد از سرریزون، "کتاب کاش چشمهایش دروغ گفته باشد" را برای برادرم نوشتم. برادری که برایم از جبهه پوتین سوغاتی آورده بود و دیوانه وار دوستش داشتم. در سال آخر تربیت معلم آب باریک شیراز بود که برای چهارمین بار به جبهه رفت و در اواخر اسفند 66 به شهادت رسید. جسد را درست در تعطیلات نوروز 67 به خاک سپردیم. کتاب او هم توانست رتبهی اول هفتمین جشنواره کشوری پاسداران اهل قلم را کسب کند.
رفته رفته، جشنوارهها هم مثل هر چیز دیگری برایم عادی شدند. کتاب خنده زار را برای چهارمین جشنوارهی داستان انقلاب فرستادم و مقام آورد. نبرد هسجان برگزیدهی هشتمین جشنوارهی پاسداران اهل قلم شد. کتاب هزار ویک جشن برگزیده و تنها برنده دیپلم افتخار پنجمین جشنواره داستان انقلاب شد. رُنج هم در دوازدهمین جشنواره شهید حبیب غنی پور درخشید و اثر تقدیری بخش بزرگ سال شناخته شد...
بله، فعلاً این جای کاریم و هنوز در خمیک کوچه. جشنوارهها بد نیستند. هدایا و لوح تقدیرها هم خوب و عالیاند؛ اما خدا کند مغرور نشوم ویادم بماند که اهل کجا بودهام و به کجا خواهم رفت...
آثار محمد محمودی نورآبادی که تا کنون در جشنوارههای کشوری حایز رتبه شده اند:
«سرریزون» رتبه اول سیزدهمین جشنواره دوسالانه انتخاب کتاب سال دفاع مقدس(آذر 1389)
«کاش چشمهایش دروغ گفته باشد» رتبه اول هفتمین جشنواره پاسداران اهل قلم(تیرماه 1390)
«خنده زار» برگزیده چهارمین جشنواره کشوری داستان انقلاب(بهمن 1390)
«نبردهِسجان» رتبه اول هشتمین جشنواره پاسداران اهل قلم(تیرماه 1391)
«هزار ویک جشن» برگزیده (مقام اول) و تنها اثر برندهی دیپلم افتخار در پنجمین جشنوارهی کشوری داستان انقلاب بهمن 1391»
«رُنج» تقدیر شده در دوازدهمین جشنواره شهید حبیب غنیپور (اسفند1391)