زندگینامه و دانلود کتابهای حمید امامی
حمید امامی سلطان فروش بیمه عمر در ایران، عضو انجمن فروشندگان حرفهای بیمه عمر آمریکا (MDRT) و سخنران انگیزشی در سمینارهای تخصصی ملی و بینالمللی است.
زندگینامه حمید امامی
حمید امامی انسانی خودساخته است که تجربهاش در زندگی و کسب وکار میتواند درسی برای همگان باشد. قدرت انگیزش او سرچشمه در حس رقابت جویی او دارد، و فنون مذاکره و نهایی کردن فروش او در تمام کسب و کارها بخصوصی در کسب و کار بیمه بیبدیل است.
حمید امامی عاشق بیمه هست چون با همه سلولهای بدنش بیمه را درک کرده است. او در خانوادهای به دنیا آمد که هیچ کمبود مالی نداشت، پدرش خانه داشت، مغازه داشت، ماشین داشت، زمینهای کشاورزی داشت، باغ داشت و همهچیز. زندگیاش روال خوبی داشت تا یک شب که متوجه شد پدرش سرطان خون دارد، در آن زمان ایشان 47 سال داشت و حمید 12 ساله بود و در مشهد ساکن بودند. با سرطان پدر طومار زندگیشان در هم پیچید. پنج خواهر و برادر بودند که بزرگترین آنها بعد از آنکه پدر فوت کرد، 15 سال داشت و حمید 13 سال. یک خواهر 11 ساله، یک برادر 7 ساله، و یک برادر 2 ساله. بعد از فوت پدر از سیزده سالگی وارد بازار کار شد و اولین کارش بعد از فوت پدر کار کردن در یک گاراژ بود و آن جا در یک تراشکاری کار میکرد و کار او این بود که دریچه تانکر را باز میکرد و باید وارد تانکر میشد و آن را تمیز و آماده میکرد تا جوشکاری شود. مدتی کارش این بود و فشارها و سختیهای زیادی را تحمل میکرد. در برفهای آن سالهای مشهد، صبح زود باید یک مسیر هفت هشت ده کیلومتری را پیاده طی میکرد تا به محل کار میرسید. در این مسیر سگها دنبالش میکردند و او یک بچه سیزده ساله بود و میترسید و مثل یک جوجه میلرزید، میخورد زمین و بلند میشد و میدوید و باز سگها دنبالش میکردند. بعضی از روزها آنقدر ترس بر او غلبه میکرد که حتی لباسش را خیس میکرد. با این حال باید این مسیر را طی میکرد. شش ماه در آن شرایط کار کرد تا اینکه مادرش تصمیم گرفت شغلش را عوض کند؛ و دومین شغلی را که تجربه کرد کار در یک کارگاه خیاطی بود. روزی ده دوازده ساعت کار. روز هم کار، شب هم کار. خیلی درس خواندن را دوس داشت و عاشق درس خواندن بود. با این حال آنقدر کار داشت که شبانه هم نمی توانست درس بخواند.
اتفاقات زیادی در زندگیاش افتاد و عوامل زیادی دست به دست هم داد تا حمید امامی به سمت بیمه کشیده شود. او بیمه را با یک جرقه شروع کرد. در شرکتی کار میکرد و سالها با آنها بود. روزی سر نهار با مدیرش صحبت میکرد و با یک جمله او به فکر فرو رفت. حرف او به حمید برخورد و از آن جا تصمیم گرفت که دیگر برای خود کار کند و با آنها نباشد. بعد از ناهار آمد بیرون و رفت فرودگاه و به مشهد برگشت. به خانه که رسید به همسرش گفت از این لحظه دیگر نمیخواهد برای کسی کار کند و میخواهد فقط برای خود کار کند. 6-5 ماه بیکار بود و فکر میکرد چکار کند. راهها و کارهای مختلف را بررسی میکرد تا اینکه یک شب به یک میهمانی دعوت شد. با صاحب خانه مشغول صحبت بود، پیشنهاد کاری به هم میدادند از نتیجه صحبتهای آن شب تصمیم گرفت به سمت بیمه و بازاریابی آن برود. همان شب بود که راه را پیدا کرد و فهمید که باید به دنبال چه چیزی باشد.
29 اردیبهشت 1386 ساعت 10 صبح با دو بیمه ثالث و با کار بازاریابی در یکی از نمایندگیهای بیمه البرز در مشهد کار را شروع کرد 7-8 ماهی را در بیمه البرز بازاریابی کرد تا اینکه یک روز آگهی بیمه پارسیان را در روزنامه خواند و با کمک پسرش در سایت آنها ثبت نام کرد. چند وقت گذشت تا اینکه روزی رفتم بانک پارسیان و دوباره آگهی جذب نماینده را در آن جا دید و رفت به رئیسشان گفت آقا من 4-5 ماهی است که در سایت شما ثبت نام کردهام مرا دعوت نکردهاید ولی دوباره آگهی زدهاید. یک شماره از دفتر مرکزی تهران به او داد و گفت با آنها تماس بگیر. او پیگیری کرد و مسئله را مطرح کرد، گفتند شما پذیرفته نشدید. گفت همه آیتمهایی که شما میخواستید را دارم پس دلیل رد من چه بوده؟ کسی که آن طرف خط بود گفت: «شما پذیرفته نشدهاید. همین» و تلفن را قطع کرد. دوباره تماس گرفت و گفت من میخواهم با رئیس صحبت کنم و گفت شما نباید قبل از مصاحبه من را رد کنید. بعد از دهها تماس، ساعت حدودا یک بعداظهر بود که با او تماس گرفتند و گفتند روز سه شنبه بعد از ظهر برای مصاحبه بیایید و او هم گفتم بله حتما. میدانست با این تماس و صحبتهایی که داشت باید برای به دست آوردن این نمایندگی خیلی تلاش کند. بالاخره لحظه موعد رسید و او برای مصاحبه رفت.
وقتی در اتاق مصاحبه نشست گفت: من اینجا برای مصاحبه نیامدم و آمدهام از شما نمایندگی بگیرم، اختیار با شماست که به من نمایندگی بدهید یا نه. اگر نمایندگی بدهید که شما برنده هستید و اگر ندهید من میروم و از رقیب مستقیم شما نمایندگی میگیرم و سال بعد همین موقع اینجا میآیم و به شما نشان خواهم داد که چقدر ضرر کرده اید. سه مصاحبه کنندهای که در اتاق مصاحبه بودند خندیدند. رئیس اداره بازار بیمه پارسیان به او اعتماد کردند و به حمید امامی این فرصت را دادند تا به این نقطه از کار برسد و امروز به عنوان سرباز ملت ایران در خدمت صنعت بیمه باشد. این ورود حمید امامی به عرصه بیمه بود و او پس از طی کلاسهای آموزشی متقاضیان نمایندگی بیمه که بیشتر محتوای فنی و سختی هم داشت، جای یک دوره آموزشی انگیزشی برای فروش بیمه را خالی دید و همان جا تصمیم گرفت که روزی به عنوان مدرس، این دوره را تدریس کند.
کتابهای برگزیده حمید امامی:
نقشه گنج
تجربیات یک فروشندهی بیمهی عمر
ایدههای خلاقانهی فروش بیمه
نه به نه در فروش بیمههای عمر