نظر 📚samira(◕ᴗ◕✿) برای کتاب صوتی سنگ نابینا

سنگ نابینا
📚samira(◕ᴗ◕✿)
۱۴۰۳/۱۲/۰۴
00
داستان کوتاه و تخیلی در مورد یک سنگ سخنگو بود که در راه باریکه ای بود. رهگذری گوژپشت از آن جا گذشت نگ گفت صبر کن و می خواست با او صحبت کند مرد حوصله او را نداشت سنگ گفت از این همه یکنواختی خسته شده و هیچکس از اینجا به جز گوزن ها و گاوها نمی گذرد و زبان آن ها را نیز نمی فهمد و بسیار تنهاست و دوست دارد که اطراف را ببیند. همچنین گفت که سنگ های زیر زمین بر اثر فشار و گرمای زیاد رنج می برند. مرد که چشم های خاکستری سنگ را دید دلش برای او سوخت پس مرد با شمشیرش او را نصف کرد و رفت دو نصف سنگ مدام با هم صحبت می کردند و دیگر تنها نبودند سه قرن بعد از آن ها برای ساخت جاده استفاده کردن. من ابتدا فکر کردم مرد می خواهد سنگ را بردارد و با خود به گردش ببرد و به نظر من کمک مرد زیادی خشن بود می توانست یک سنگ دیگر به کنار او ببرد اما شاید همه سنگ ها سخنگو نبودند.
هیچ پاسخی ثبت نشده است.