خانهای در دوردست، فینگربون یک شهر با طبیعتی فوق العاده، حیات وحش زیبا و انسانهایی که شاید هنوز از دوره وحشی گری بیرون نیامدند.
داستان به گونهای است که نباید دنبال سرآغاز و سرانجام آن باشیم و باید در جای جای داستان همراه کاراکترها باشیم. دو خواهر که یکی مانند بچههای دهه شصت و پنجاه خودمان بیش از حد ساده، دور از هیجان و حرف گوش کن است و دیگری در عنفوان بلوغ، خواستار هیاهو و تغییر!
با مادر به فینگربون سفر میکنند، جایی که زادگاه مادرشان است و به کنار مادربزرگشان میآیند، زنی که در گذشته زندگی میکند، با شوهری که دیگر در کنارش نیست و مانند بسیاری از آدمهای دورههای پیشامدرن یک روتین ساده دارد و با خاطراتش همراه است. او زندگی میکند تا خاطراتش را بازبینی کند و شاید چیز چندانی نمیخواهد و به همین دلیل برای دو دختر کمی خسته کننده است.
به گمانم زیبایی کتاب به بخشهاییست که نمیدانم نویسنده یا مترجم از توصیفات هنرمندانه استفاده میکند. لحظه را وصف میکند. تشبیههای بینظیر مانند:
"سیلوی مرا نزدیک قایق برد و طناب متصل به قایق را به سنگی سنگین بسته بود و در آب انداخته بود. قایق روی آب بازی میکرد و تکان میخورد، عصر بود، آسمان مانند تخم مرغی که شمع در آن روشن کرده باشند میدرخشید. آب خاکستری مات بود و امواج بی آنکه بشکند تا جایی که میتوانستند بالا میرفت"
شاید خواندن این کتاب برای کسانی که دنبال داستان گیرا هستند مناسب نباشد ولی برای کسانی که در سوگ عزیزان هستند و میدانند که از دست دادن مادر یا پدر چگونه میتواند پایههای یک زندگی را سست کند یا از بین برد جالب باشد. نشانی از آدمهایی که ناگزیر به تصمیم گیریهای جبری هستند و نمیدانند آینده چه چیزی برایشان خواهد داشت.
داستان به گونهای است که نباید دنبال سرآغاز و سرانجام آن باشیم و باید در جای جای داستان همراه کاراکترها باشیم. دو خواهر که یکی مانند بچههای دهه شصت و پنجاه خودمان بیش از حد ساده، دور از هیجان و حرف گوش کن است و دیگری در عنفوان بلوغ، خواستار هیاهو و تغییر!
با مادر به فینگربون سفر میکنند، جایی که زادگاه مادرشان است و به کنار مادربزرگشان میآیند، زنی که در گذشته زندگی میکند، با شوهری که دیگر در کنارش نیست و مانند بسیاری از آدمهای دورههای پیشامدرن یک روتین ساده دارد و با خاطراتش همراه است. او زندگی میکند تا خاطراتش را بازبینی کند و شاید چیز چندانی نمیخواهد و به همین دلیل برای دو دختر کمی خسته کننده است.
به گمانم زیبایی کتاب به بخشهاییست که نمیدانم نویسنده یا مترجم از توصیفات هنرمندانه استفاده میکند. لحظه را وصف میکند. تشبیههای بینظیر مانند:
"سیلوی مرا نزدیک قایق برد و طناب متصل به قایق را به سنگی سنگین بسته بود و در آب انداخته بود. قایق روی آب بازی میکرد و تکان میخورد، عصر بود، آسمان مانند تخم مرغی که شمع در آن روشن کرده باشند میدرخشید. آب خاکستری مات بود و امواج بی آنکه بشکند تا جایی که میتوانستند بالا میرفت"
شاید خواندن این کتاب برای کسانی که دنبال داستان گیرا هستند مناسب نباشد ولی برای کسانی که در سوگ عزیزان هستند و میدانند که از دست دادن مادر یا پدر چگونه میتواند پایههای یک زندگی را سست کند یا از بین برد جالب باشد. نشانی از آدمهایی که ناگزیر به تصمیم گیریهای جبری هستند و نمیدانند آینده چه چیزی برایشان خواهد داشت.