خاطر هست درعنفوان کودکی کارتونی دیدم برهمین اساس بسیار برایم تاثیر گذاربود وهمیشه یکی از مشغلههای پاییزیام بود افتادن آخرین برگ...
شاید برگ از افتادن میترسید آخر او از پشت پنجره بیمارستان حرفای آنها را شنیده بود میترسید که بیفتد و دخترک نا امیدانه بمیرد.
بله دقیقا این اولین حسی بود که درباره این داستان بهم دست داد دراون عنفوان کودکی اینگونه به من القا شد که در واقع قهرمان اصلی برگ بود برگ را سرشار از احساسات دیدم به این فکر کردم که چیزهای کوچک و به ظاهر ناچیز هم میتوانند باشکوه و قدرتمند باشند...
شاید برگ از افتادن میترسید آخر او از پشت پنجره بیمارستان حرفای آنها را شنیده بود میترسید که بیفتد و دخترک نا امیدانه بمیرد.
بله دقیقا این اولین حسی بود که درباره این داستان بهم دست داد دراون عنفوان کودکی اینگونه به من القا شد که در واقع قهرمان اصلی برگ بود برگ را سرشار از احساسات دیدم به این فکر کردم که چیزهای کوچک و به ظاهر ناچیز هم میتوانند باشکوه و قدرتمند باشند...