نقد، بررسی و نظرات کتاب صوتی غروب - هکتور هیو مونرو
4.3
183 رای
مرتبسازی: پیشفرض
تیام خدامی
۱۴۰۰/۱۱/۰۵
70
همین اتفاق برای من تو تاکسی افتاد دقیقا ۳۰ام ماه بود و ۲۰۰هزار تومن بیشتر نداشتم، پیرزن تو تاکسی داشت با تلفن صحبت میکرد به شخصی که اون طرف خط بود میگفت و گریه میکرد که پسرش حکم اعدامش اومده نوه هاش و عروسهاش باهاش زندگی میکنن نوهاش گفته مادربزرگ دلم مرغ میخواد ولی شرمندشم حتی پول تاکسی هم ندارم، کرایه تاکسیشو حساب کردم پیادش کردم و همون ۲۰۰هزار تومنمو از عابر در اوردم و بهش دادم، شبش بی پول و اس و پاس پیاده از سر کار برگشتم خونه، ۶ماه بعد صبح سوار یه تاکسی شدم که برم سرکار یه پیرزن چادری کنارم نشسته بود داشت با تلفن صحبت میکرد دقیقا همون جملهها رو گفت، نگاهش کردم همون زن بود، گوشیشو از دستش گرفتم گفتم این گوشی که خاموشه عادتته اینجوری کلاه برداری میکنی من پدر ندارم کار کردم اخر ماه حقوقمو به تو دادم خودم گرسنه و پیاده بودم چند روز تا حقوقمو بدن چجوری دلت اومد، هیچی نگفت فقط پیاده شد
🍁 موضوع کتاب برام خیلی جالب بود! نویسنده رو نمیشناختم. پس کنجکاو شدم تا بابت ایشون گوگل کنم و بیشتر بشناسمشون و دنیا و فکرشونو درک کنم. برام خیلی جالب بود دوستان؛ توی میانمار به دنیا اومده و توی دو سالگی برای زندکی در انگلستان به عمه هاش سپرده میشه! خیلی اونها اذیتاش میکردند و کودکی سختی رو داشته. وقتی بزرگ میشه به خاطر افسر بودن پدرش، اون هم پلیس میانمار میشه، ولی بعدها اخراج میشه، و بعد از اون به روزنامه نگاری رو میاره. توی همه ژانرهای طنز، سیاسی، طنز تلخ، کودکان، و تاریخی کار کرده. اون مدتی رو به دلیل خبرنگاری توی بالکان، روسیه و پاریس کار کرده و بعدها توی پاریس ساکن شده. و اون نهایتا در جنگ جهانی اون متاسفانه کشته شد.
حالا همهی اینها رو گفتم که بگم مونرو چقدر دنیا شناس و آدم شناس بوده. چقدر دغدغهای اجتماعی داشته که یه همچین داستان کوتاه و ملموسی رو مینویسه!!! داشتان توی یه پارک زمان غروب انفاق میافته. زمانی که آدم دلش میگیره، و یا خسته از کار روزانه ست و اگر تنها زندگی میکنه، غروبها یاد تنها بودنش میافته!
حالا بین این همه حس، یه نفر بیاد و از تو پول و کمک بخواد، و تو توی دوراهی بمونی که آیا راست میگه یا نه! داستان اینقدر ملموس بود که یکی از دوستان توی تاکسی عیننا تجربه کرده. من واقعا داستان رو دوست داشتم. ممنون دوست عزیزم کتابراه☘️
حالا همهی اینها رو گفتم که بگم مونرو چقدر دنیا شناس و آدم شناس بوده. چقدر دغدغهای اجتماعی داشته که یه همچین داستان کوتاه و ملموسی رو مینویسه!!! داشتان توی یه پارک زمان غروب انفاق میافته. زمانی که آدم دلش میگیره، و یا خسته از کار روزانه ست و اگر تنها زندگی میکنه، غروبها یاد تنها بودنش میافته!
حالا بین این همه حس، یه نفر بیاد و از تو پول و کمک بخواد، و تو توی دوراهی بمونی که آیا راست میگه یا نه! داستان اینقدر ملموس بود که یکی از دوستان توی تاکسی عیننا تجربه کرده. من واقعا داستان رو دوست داشتم. ممنون دوست عزیزم کتابراه☘️
داستان خیلی جالبی بود. مرد ابتدا به شخصی که از او توقع کمک داره، کمکی نمیکنه و تصور میکنه دروغگو هست. بعد کاملا بر حسب اتفاق، مسئلهای پیش میاد که خیال میکنه اشتباه قضاوت کرده ولی خیلی زود به سادهدلی خودش پی میبره. یک مقداری تصادفی لودن این ماجرا واسم خندهدار بود ولی هرکسی بود فکر میکرد اشتباه از خودش بوده و من هم گول نویسنده رو خوردم. متاسفانه اینقدر تعداد کلاهبردارها زیاد شده که حتی نمیتونیم کسی که واقعا محتاجه رو بشناسیم و کمک کنیم. فکر میکنم این ماجرا هر روزه در جاهای مختلف اتفاق میفتد و نویسنده به موضوع جالبی پرداخته بود.
داستان کوتاه غروب نوشتهی هکتور هیو مونرو داستان جالبی است که این روزها در اطرافمان زیاد با آن روبرو میشویم داستان افرادی که دست به هر کاری میزنند تا به راحتی پولی بدست آورند و کلاه دیگران را بردارند و با این شیوه باعث سلب اعتماد مردم میشوند زیرا اگر واقعا افراد نیازمندی هم باشند که به کمک دیگران نیاز داشته باشند دیگر کسی اعتماد نمیکند چون مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید میترسد و وقتی اعتماد مردم این گونه سلب شود بازسازی آن به راحتی انجام نمیشود.
با تشکر از کتابراه برای تهیهی رایگان چنین داستانهای با ارزش.
با تشکر از کتابراه برای تهیهی رایگان چنین داستانهای با ارزش.
مردی که در پارک به اتفاقی که برای مرد جوانی افتاده گوش میده و فکر میکنه که داستان مرد جوان ساختگی و دروغ هست و به هوشمندی و زیرکی خودش میباله اما با پیدا کردن صابون از اینکه مرد جوان رو زود قضاوت کرده پشیمان میشه و خودش رو سرزنش میکنه اما درنهایت متوجه دروغ و فریب مرد جوان میشه. داستان کاملا واقعی که به نوعی در زندگی همه ما پیش اومده که به کسی اعتماد کردیم ولی نهایتا از اعتمادمون سواستفاده شده و فریب خوردیم و خیلی مواقع از اینکه دیگران رو قضاوت کردیم خودمون رو سرزنش کردیم.
موضوع جالبی داشت، درباره قضاوت عجولانه انسانها بود. به راستی ما همیشه در حال قضاوت همدیگه هستیم، حتی با وجود اینکه بارها اشتباه میکنیم، ولی باز هم به خودمون اجازه میدیم ک قاضی باشیم و حکم صادر کنیم، خیلی وقتها حتی زمانی ک متوجه اشتباهمون میشیم بازم حتی یه عذر خواهی ساده هم نمیکنیم، داستان فوق العاده آموزندهای بود.
موضوع کتاب برام خیلی جالب بودراول فک کرد قضاوت اشتباه کرده و از رویه انسان دوستی بهش کمک کرد بعدا فهمید صابون اصلا برا اون نبوده و باید به کاری که کرده افسوس بخوره ولی واقعا شاید تعداد کمی اینجوری دروغ سر هم میکنن ولی تعدادی واقعا به کوچیکترین کمک ما نیاز دارن لطفا همه رو به یه چشم نبینیم و مطمئن شدیم کمک کنیم