نقد، بررسی و نظرات رمان بیگانه - آلبر کامو
مرتبسازی: پیشفرض
Zahra.kh
۱۴۰۳/۰۴/۱۱
10
اسم بیگانه عجیبه یکم چون نقش اول رمان در نگاه اول با خودش و اعمالش و محیط اطرافش بیگانه بود در عین حال خیلی خوب با خودش کنار میومد و افکارش با خودش بی پرده و بدون رودربایستی از خودش بسیار روشن بود، چیزی که خیلی ها این رو ندارند یا میترسند از این که بی پرده با خودشون روبه رو بشن. یک درگیری ذهنی که ایجاد میشد برای قضاوت درمورد شخصیت مورسو مدام فاصله میگرفتم از راوی و سعی در این داشتم که بفهمم آیا او بی اخلاق است؟ فاقد حس همدلی است؟ او یک انسان بی اعتنا به اعمال و محیط اطرافش یکجور حس منفعل بودن القا میکرد ولی وقتی خواننده با خودش دقیق تر که فکر میکند دنیا گویا روی منطقی خودش رو در این شخصیت به نمایش میگذارد (این واقعیات که در حقیقت گاهی اصلا حس پشیمانی از گناه درون ما دیده نمیشود و نسبت به آن گناه حس عذاب وجدانی حس نمیکنیم ولی به زبان نمی آوریم یا درونمان آن را کنار میزنیم و حس پشیمانی را به خود القا میکنیم در حالیکه مورسو با خودش صادق بود و نمیخواست هیچ توجیه و فریبی از بابت عشق و مذهب و... بپذیرد) او همدلی داشت یا نه؟ وقتی به رفتار او با جامعه نگاه کنیم او اتفاقا بسیار انسان شریف و مهربانی به نظر میرسد ولی چیزی که باعث میشود خواننده دوباره تجدید نظر بکند این قضیه هست که چرا نسبت به مرگ مادرش انقدر بی تفاوت بود؟! چیزی که نمیتوانستم اصلا با او همراه بشوم همین نقطه بود. اینجا من از راوی کاملا فاصله میگرفتم و درکش نمیکردم درست مثل دادستان که این نقطه برایش گره کور شد و باعث شد تمام انگیزه اش را برای اعدام مورسو جمع کند، ولی کار او راحتتر بود چون در جریان افکار مورسو نبود و مورسو هم آدم منزوی به نظر میرسید که از توضیح دادن بیزار یا عاجز است.
کتاب توسط خود مورسو، شخصیت اصلی رمان و به صورت اول شخص روایت میشود. مورسو، ضد قهرمان است و در ابتدا شاید خواننده از مورسو، بدش اید.
کتاب با این جملهی کلیدی شروع میشود:
مورسو: امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمی دانم.
مورسو شخصیتیست بی تفاوت، منزوی، پوچ گرا. او حتی به مردن مادرش هم اهمیت نمیدهد و بعد از اینکه مادرش مرد، به اب تنی میرود، با دختری عشق بازی میکند و به سینما میرود و فیلمهای کمیک میبیند. خود کامو در این باره میگوید: در جامعهی ما، هر ادمی که در سر خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر میبیند، که محکوم به مرگ شود.
و همین طور هم میشود...
کامو با جسارت هر چه تمام تر سعی میکند در این کتاب، تابو شکنی کند و را بطههای مقدس (مثل رابطهی پسر با مادرش) را طور دیگری شرح دهد.
مورسو به خاطر شرایط اقتصادی نه چندان جالبش نمیتواند از مادرش نگهداری کند و مجبور میشود مادرش را به خانهی سالمندان بفرستد. این کار به مذاق خیلیها خوش نمیاید و همه از مورسو انتظار دارند که اوهم، همرنگ جماعت شود و تن به هنجارها دهد.
داستان به دو بخش تقسیم میشود:
قسمت اول: مرگ مادر مورسو و دیگر اتفاقاتی که در همان حواشی روی میدهد
قسمت دوم: قتلی را که، مورسو مرتکب میشود...
در قسمت اول کامو به رابطهی مورسو با مادرش، مورسو و ماری، مورسو و رمون و... میپردازد و در قسمت دوم به رابطهی همهی ادمها با مورسو و همچنین محکومیت مورسو میپردازد.
مورسو به ماری علاقه دارد، اما در جایی که ماری از او میپرسد: مایلی با من ازدواج کنی؟؟ مورسو میگوید: به حالم توفیری نمیکند، اما اگر تو میخواهی، باشد. مورسو در جلوتر با خود میگوید: شاید به خاطر همین رفتار عجیب من باشد که ماری دوستم دارد
کتاب با این جملهی کلیدی شروع میشود:
مورسو: امروز مامان مرد. شاید هم دیروز، نمی دانم.
مورسو شخصیتیست بی تفاوت، منزوی، پوچ گرا. او حتی به مردن مادرش هم اهمیت نمیدهد و بعد از اینکه مادرش مرد، به اب تنی میرود، با دختری عشق بازی میکند و به سینما میرود و فیلمهای کمیک میبیند. خود کامو در این باره میگوید: در جامعهی ما، هر ادمی که در سر خاکسپاری مادرش نگرید، خودش را در معرض این خطر میبیند، که محکوم به مرگ شود.
و همین طور هم میشود...
کامو با جسارت هر چه تمام تر سعی میکند در این کتاب، تابو شکنی کند و را بطههای مقدس (مثل رابطهی پسر با مادرش) را طور دیگری شرح دهد.
مورسو به خاطر شرایط اقتصادی نه چندان جالبش نمیتواند از مادرش نگهداری کند و مجبور میشود مادرش را به خانهی سالمندان بفرستد. این کار به مذاق خیلیها خوش نمیاید و همه از مورسو انتظار دارند که اوهم، همرنگ جماعت شود و تن به هنجارها دهد.
داستان به دو بخش تقسیم میشود:
قسمت اول: مرگ مادر مورسو و دیگر اتفاقاتی که در همان حواشی روی میدهد
قسمت دوم: قتلی را که، مورسو مرتکب میشود...
در قسمت اول کامو به رابطهی مورسو با مادرش، مورسو و ماری، مورسو و رمون و... میپردازد و در قسمت دوم به رابطهی همهی ادمها با مورسو و همچنین محکومیت مورسو میپردازد.
مورسو به ماری علاقه دارد، اما در جایی که ماری از او میپرسد: مایلی با من ازدواج کنی؟؟ مورسو میگوید: به حالم توفیری نمیکند، اما اگر تو میخواهی، باشد. مورسو در جلوتر با خود میگوید: شاید به خاطر همین رفتار عجیب من باشد که ماری دوستم دارد
کتابی هست که پوچ گرایی رو نشون میده و این از اول داستان در نخستین سطرش خودشو نشون میده. مرسو فقط به راحتی خودش اهمیت میده مثلا اونجایی که مادرش مرده از گرمی هوا و خستگی میناله و یا موقعی که به خاطر آفتاب سوزان مرد عرب رو میکشه و حرصش رو سر اون خالی میکنه. زندگی هیچ اهمیتی براش نداره و اونجا جالبتر میشه که حتی حکم اعدامش هم بعد از مدتی براش بیاهمیت میشه.
اینکه با جملههای کوتاه، بخوای منظورت رو برسونی، واقعاً کار دشواریه اما آلبر کامو به خوبی از پسش بر اومده... با اینکه شخصیت "مرسو"، عجیب به نظر میاد اما همذات پنداری با اون، خیلی سخت نیست و اینقدر روند داستان و منطقِ جالب شخصیت "مرسو"، قدرتمند و تاثیر گذار هستن که یه جورایی خواننده رو هم قانع میکنه که با اون همراهی کنه...
کتاب بسیارجالبی بود، چه خوب بود که همهی انسانها حقیقتهای اطراف را بدون درنگ قبول میکردند و با واقعیت کنار میآمدند و خود را آزار نمیدادند.
یه مورد این که فایل کتاب ناقص میباشد و آخر رمان مشخص نشده و به یکباره از صفحه ۱۴۴ به صفحه ۱۵۲ پریده است.
چند صفحه از کتاب موجود نیست
یه مورد این که فایل کتاب ناقص میباشد و آخر رمان مشخص نشده و به یکباره از صفحه ۱۴۴ به صفحه ۱۵۲ پریده است.
چند صفحه از کتاب موجود نیست
زندگی یه آدم تنها که تو تمام زندگیش باتنهایی حال کرده، احساسات نداره، اصلا از کسی خوشش نمیاد مگه یه علاقه سطحی، موقع اعدامشم دلش خوش که مردم واس اعدامش اومدن حداقل این شکلی تنها نمونده.
خاص آدمای تنهای نمایشی که هی دوس دارن بقیه بدونن اینا تنهاین، پوزیشن تنهایی میگیرن
مشکل روانی دارن یه جور اختلال شخصیتی
خاص آدمای تنهای نمایشی که هی دوس دارن بقیه بدونن اینا تنهاین، پوزیشن تنهایی میگیرن
مشکل روانی دارن یه جور اختلال شخصیتی