نقد، بررسی و نظرات کتاب موشی که یاد گرفت - پل چوی
4.4
175 رای
مرتبسازی: پیشفرض
maniya
۱۴۰۳/۱۰/۰۵
00
داستان در مورد یک مشت بود که در لانهاش زندگی میکرد او تابستان را بسیار دوست داشت و در تنبلی سپری میکرد در حالی که سنجاب در حال جمع آوری آذوقه برای زمستانش بود او بسیار تعجب میکرد و میگفت که این کار را به فردا موکول میکند و از تابستان لذت میبرد او همچنین پرنده را دید که برای در حال تعمیر کردن خانهاش برای زمستان هست ولی او گفت که بعداً خانهاش را تعمیر میکند تا از وزش باد سرد جلوگیری شود و مثل تنبلها خوابید همچنین خرگوش را دید که پوستش را تمیز میکند تا در زمستان پوستش او را گرم نگه دارد او با خود گفت که نیز بعداً این کار را انجام میدهد و دوباره تابستان گرم و پرمیوه او را فریب داد و خوابید هنگامی که زمستان فرا رسید فهمید که چه اشتباه بزرگی انجام داده و خانهاش بسیار سرد است هیچ آذوقهای ندارد و پوستش نیز او را گرم نگه نمیدارد در این هنگام سنجاب پرنده و خرگوش به دیدن او آمدند و به او یاری دادند موش بسیار پشیمان و ناراحت بود و گفت که دیگر این تنبلی را تکرار نخواهد کرد
این کتاب تصاویر خیلی رنگارنگ، شاد و سرزندهای داره که حتی من بزرگسال رو هم جذب خودش کرد، چه برسه به بچهها.. موضوعش دربارهی دوری از تنبلی و کار امروز رو به فردا نینداختن هست و همینطور کمک به دوستان در شرایط سخت و تنها نگذاشتن اونها در هنگام نیاز. داستانش خیلی قشنگ بود و من رو یاد شعر «جیک جیک مستونت بود، فکر زمستونت بود» انداخت که اون هم موضوع مشابهی داشت.