معرفی و دانلود کتاب صوتی فرشته‌ها قصه ندارند بانو!

معرفی کتاب صوتی فرشته‌ها قصه ندارند بانو!

کتاب صوتی فرشته‌ها قصه ندارند بانو! اثر سید علی شجاعی، دربردانده‌ی 14 داستان کوتاه با مضامین اجتماعی‌ست، عنوان کتاب از داستان اول این مجموعه برگرفته شده است.

سید علی شجاعی در دل داستان‌هایش روزمرگی‌های این روزها را زیر ذره‌بین می‌برد و تم اصلی بیشتر آن‌ها بر مبنای بی‌اعتمادی و خیانت انسان‌ها به یکدیگر است. با شنیدن این داستان‌ها می‌توان فهمید که او علاقه به تجربه فرم‌های تازه در روایت دارد، و سعی می‌کند از مناظر مختلف به تجزیه و تحلیل یک رویداد اجتماعی بپردازد. تجزیه و تحلیل‌های متعددی که گاه بسیار سیاه و گاه بسیار معصومانه می‌نمایاند.

عنوان‌های این مجموعه عبارت‌انداز: عاشقانه‌های یک سه‌شنبه بارانی، فرشته‌ها قصه ندارند بانو، پرهیب تاریکی از چند زن، وقت باریدن ماه، مجلس شبیه‌خوانی شبیه گم‌گشتگی یونس، امتداد سفید و بلند اندوه، آسمان‌تر از سپیده، چقدر بوی خون می‌آید، حیات مسأله‌گون یک خاطره، صبا و ناهید و مهتاب، صنم نیست، هر روز جان جوانی تازه بالغ، آیین باشکوه مرگ در حمام، لبریز از عبور و بی‌تابی کلمات تب‌دار یک لیلا.

سید علی شجاعی در این کتاب نوعی رئالیسم ایجابی را ایجاد کرده است. منطقی که بر مبنای آن پایان داستان بسیاری از شخصیت‌ها به صورت ایجابی حاصل از منطق انسان‌هایی‌ست که در اطراف وی زندگی می‌کنند و از قضا نوع زندگی آن‌ها در ایران امروزی نیز دور از ذهن نیست و گاهی برگرفته از واقعیت است. انسان‌هایی که فقط تخیل نویسنده نیستند و برون‌داد آن‌ها خود حاوی منطقی رئالستیک است.

داستان‌های این مجموعه بدون شک تجربه بکر و تازه‌ای برای مخاطبان داستان کوتاه به شمار می‌رود که در انتظار رویدادها و اتفاقات تازه در قامت داستان کوتاه هستند. با این داستان‌ها، مخاطب نگاهی نو به روابط آدم‌های خاکستری پیرامون و تلخی‌های تاریک پیوندها و تندی گزنده با هم بودن‌ها، می‌اندازد.

در قسمت‌هایی از کتاب صوتی فرشته‌ها قصه ندارند بانو! می‌شنویم:

«ننشسته و پر شالش بر شانه نیامده هنوز، می‌گوید:
- قصه منو نمی‌نویسی؟
می‌خندم… آرام در عسلی چشمانش:
- فرشته‌ها قصه ندارن بانو.
نرم و پُر ناز، پلک‌هایش را بر هم می‌نشاند:
- ندارن یا تو بلد نیستی و نشنیدی؟
کاش مجبور نبودم به حرف زدن و هر ثانیه را هزار بار زندگی می‌کردم پیش این نگاه… اما به اختیار نیستم در پاسخ:
- داستان مال خاکه بانو، آسمون قراره فقط ببینه و بشنوه داستان آدمای زمینو… ما داریم زندگیمونو بازی می‌کنیم، فرشته که تاریکی نداره، شب نمی‌شناسه، پس گره‌ای تو روزگارش نیست که من بخوام با کلمات بازش کنم. طره مشکی ریخته بر سفیدی صورتش را پشت گوش می‌دهد و نفسش را نه، عطر بیرون می‌ریزد:
- خوب می‌شناسی قواعد زمین و آسمونو…
می‌خواهم خوشحال شوم از این تعریف و خجالت‌زده، که می‌گوید:
- اما نمی‌فهمم چرا انقدر موندی تو این تیرگی‌ها و…»

«چشم می‌گردانم و زیر نگاه سنگین پرستارها که شاکی هم به نظر می‌آیند، از این معطلی، ‌ دستم را پایین می‌آورم و احساس می‌کنم باید تصمیمم را بگیرم، ‌ اگر چه تند و شتابزده و وقتی ندارم برای دست دست کردن و اصلا جایی برای دو دلی نیست و خم می‌شوم کنار گوش نگار و آرام می‌گویم: خوش باشی نگار رعنا..
بهروز چیزی در گوش نگار می‌گوید و می‌رود و واقعا می‌رود، ‌و حتی نمی‌بیند که برانکار نگار را با آن دسته موی خرمایی حالا به سرخی زده هل می‌دهد و در اتاق عمل بسته می‌شود و می‌مانم که بمانم یا نمانم...»

فهرست مطالب کتاب صوتی