معرفی و دانلود رمان مرز بین دو جهان - جلد دوم

معرفی رمان مرز بین دو جهان - جلد دوم

معصومه حبیبی در رمان مرز بین دو جهان - جلد دوم داستانی افسانه‌ای را روایت می‌کند. داستانی درباره موجوداتی عجیب و فرازمینی‌ها که تعدادی کمی از انسان‌ها قادر به دیدن این موجودات هستند. در فضایی آغشته به تخیلات، اتفاقات جذاب و خواندنی را می‌خوانیم.

حقیقت مرگ برای همه ناشناخته است. در پشت این پرده موجوداتی عجیب و ماورائی زندگی می‌کنند. موجوداتی با قدرت‌های زیاد و دست‌هایی توانمند. دنیای فانی ما انسان‌ها در گذر است و دنیایی بزرگ و عظیم پیش روی ماست. دنیای با موجودات عجیب و حیرت انگیز این داستان ما را به وسیله‌ی قوه‌ی خیسال از دنیای مادی و انسانی به دنیایی آن سوی مرزها و ناشناخته‌ها می‌کشاند دنیایی پر از سختی و زیبایی و عشق و قهرمانانی از جنس انسان که عالم را متحول و دگرگون می‌کنند. همیشه در پس پرده‌های خیال حقیقتی نهفته است.

در این داستان سه دنیا مطرح می‌شود، دنیای انسان‌ها، دنیای ارواح و دنیایی فراتر از این دو دنیا، دنیای فرشته‌ها، اتفاقاتی که بین این سه دنیا در حال شکل‌گیری است، قهرمانی از جنس آدم و دوستانی از پریان و ارواح که با کمک خدای پاکی‌ها به جنگ با سیاهی‌ها برمی‌خیزند.

در بخشی از کتاب مرز بین دو جهان - جلد دوم می‌خوانیم:

بکروکس متعجب به او نگاه می کرد، چشمان آبی رنگ، صورت سفید و زیبا و نورانی، تا به حال کسی را به این زیبایی ندیده بود. آریا دستش را بر روی سَر بکروکس کشید و قدم قدم زنان به سمت پنجره ی حیاط جلو رفت. نگاهی گذرا به اطراف حیاط انداخت. لبخندی گوشه صورتش نشست و گفت: "از دیدنم این قدر تعجب کردی" لحظه‌ای سکوت همه جا را فرا گرفت و آریا ادامه داد: "از این زمان به بعد من هم مثل تو و همه انسان‌های دیگر در زمین زندگی می‌کنم. صورتش را به طرف بکروکس برگرداند. بکروکس هم چنان متحیر به او نگاه می‌کرد.

آریا دوباره به سمت بکروکس حرکت کرد، به داخل چشمان بکروکس خیره شد و گفت: "من و تو در آینده کارهای زیادی باید انجام دهیم". دستش را به طرف گردن بکروکس دراز کرد و شال زرد رنگی که بکروکس آن را محکم به دور گردنش پیچانده بود را باز کرد.

دردی از گردن بکروکس آغاز شد و تمام بدن او را در بر گرفت و او را به هوا پرتاب کرد. ناخودآگاه دستش را بر روی زخم‌های گردنش گذاشت. آریا دست بکروکس را از گردنش جدا کرد و نگاهی به زخم‌های گردن او انداخت.

قوطی سبز رنگی را از جیب لباسش بیرون آورد و آن را به بکروکس داد و گفت: "این مواد را روی زخم‌های گردنت بمال، دردش را کمتر می کند." بکروکس به قوطی سبز رنگ درون دستش نگاهی انداخت. آریا ادامه داد: بهتر است این جا نایستی، باید هر چه زودتر پماد درون آن را به گردنت بمالی ممکن است سمی که درون زخم‌هایت جای گرفته به تمام بدنت سرایت کند.